The Power of the Powerless (Czech: Moc bezmocných) is an expansive political essay written in October 1978 by the Czech dramatist, political dissident and later politician, Václav Havel. The essay dissects the nature of the communist regime of the time, life within such a regime and how by their very nature such regimes can create dissidents of ordinary citizens. The essay goes on to discuss ideas and possible actions by loose communities of individuals linked by a common cause, such as Charter 77. Officially suppressed, the essay was circulated in samizdat form and translated into multiple languages. It became a manifesto for dissent in Czechoslovakia, Poland and other communist regimes.
Václav Havel was a Czech playwright, essayist, poet, dissident and politician. He was the tenth and last President of Czechoslovakia (1989–92) and the first President of the Czech Republic (1993–2003). He wrote over twenty plays and numerous non-fiction works, translated internationally. He received the US Presidential Medal of Freedom, the Philadelphia Liberty Medal, the Order of Canada, the freedom medal of the Four Freedoms Award, and the Ambassador of Conscience Award. He was also voted 4th in Prospect Magazine's 2005 global poll of the world's top 100 intellectuals. He was a founding signatory of the Prague Declaration on European Conscience and Communism.
Beginning in the 1960s, his work turned to focus on the politics of Czechoslovakia. After the Prague Spring, he became increasingly active. In 1977, his involvement with the human rights manifesto 'Charter 77' brought him international fame as the leader of the opposition in Czechoslovakia; it also led to his imprisonment. The 1989 "Velvet Revolution" launched Havel into the presidency. In this role he led Czechoslovakia and later the Czech Republic to multi-party democracy. His thirteen years in office saw radical change in his nation, including its split with Slovakia, which Havel opposed, its accession into NATO and start of the negotiations for membership in the European Union, which was attained in 2004.
از بهترین کتابهای غیرداستانی که در این اواخر خوندم. خیلی از فعالان سیاسی و اجتماعی در روسیه و اروپای شرقی این کتاب رو منبع الهام یا راهنمای مبارزات و فعالیتهاشون میدونن و زیاد بهش ارجاع میدن. حرف اصلی هاول در این کتاب، به نظر من، اینه که هر کنش اجتماعی و به ظاهر ناچیز هرفرد جامعه، اگه با هدف فرار از دروغ و ریای فراگیر انجام بشه، تأثیر به مراتب بیشتری از کنشهای سازماندهیشده و منسجم سیاسی داره و در حقیقت تبدیل میشه به سنگ بنای اون کنشها. به عبارت دیگه، کنشهای اجتماعی فردی، یا به قول هاول «تلاش برای زیستن در دایرهی حقیقت» است که به مطالبات و کنشهای سیاسی و حزبی و تشکلیافته شکل میده. و البته نفی نمیکنه که این کنشهای فردی معمولاً هزینه هم داره. در مجموع کتاب فوقالعاده تفکربرانگیزیه و خوندنش به شدت (!) توصیه میشه
هنوز نمیتوانم باور کنم کتاب قدرتِ بیقدرتان در ایران به چاپ رسیدهاست! طراحی جلد کتاب از این بهتر نمیتوانست باشد. ترجمهی کتاب (: احسان کیانیخواه) بسیار روان و خوب کار شده و از چند ایراد واژهگزینی آن (برای نمونه: مسلوبالاختیار!) میتوان بهسادگی چشمپوشی کرد. ولی انتقاد من به این کتاب این است که پیشگفتار درخوری ندارد، نیمصفحه دربارهی زندگیِ خودِ واتسلاف (=واتسلاو) هاول[1] ننوشته است، پانویسهای کتاب نابسنده هستند. آیا نباید خوانندهی ناآگاه (که من باشم) با خرید این کتاب تا اندازهای بینیاز از گوگل شود؟ نمیدانم! شاید متهبهخشخاش گذاشتهام!
نخستین بار در برنامهی آخر هفته با صادق صبا، دربارهی انقلاب مخملی چکسلواکی و واتسلاف هاول اطلاعاتی به دست آوردم و پس از آن با این کتاب آشنا شدم و سرانجام آن را خریده و خواندم!
پیش از اینکه این کتاب را بخوانید، بهتر است کتاب «گفتار در بندگی خودخواسته» نوشتهی اتین دولابوئسی (در سال 1549)[2] را بخوانید. چراکه بهگمانم قدرت بیقدرتان، نسخهی بهروزرساندهی آن گفتار کوتاه است که به دردنمایی نظامهای دیکتاتوری سنتی میپردازد؛ کاری که این کتاب برای نظامهای ایدئولوژیک مدرن انجام میدهد.
این دو کتاب وارونهی ایدهپردازان انقلابیِ آرمانخواه و رمانیتک که تنها قدرت را به پرسش میگیرند، جامعه را نیز به باد انتقاد و پرسش میگیرد و به جامعه نهیب میزند که قدرت برای شما ست و باید آن را پس بگیرید! همچنین از خشم مردم ناآگاه آلوده به بندگی و چاکری نمیترسد.
همهی ما میدانیم که ناسزا گفتن به دولتها کار چندان دشواری نیست[3]، انتقاد به حکومتها میتواند خطرناک باشد ولی بدتر از این، گرچه کمی شوخی مینماید، تاختن به مردمی است که زیر یوغ حکومت دچار ازخودبیگانگی شدهاند و سربلندی را در بردگی دیکتاتورها میدانند. این اوج خطر است؛ چون بیشینهی مردم با تو دشمنی میکنند و از گردت پراکنده میشوند. با فرانامهایی مانند مزدور حکومت، گمارده، سوپاپ اطمینان، بیشرف، میهنفروش، ضدمردم و... از تو یاد میکنند و جانت از سوی گروههای بَردهشده به خطر میافتد. حکومت هیزم این آتش را فزونتر میکند و تو تنهای تنها میشوی. تنها که شدی دیگر خطری برای نظام ایدئولوژیک مدرن یا به گفتهی واتسلاف هاول «نظام پَسا-توتالیتر» نداری. تو دیگر یک میکروب ضعیفشدهای که میتوان از تو مرهم و واکسنی ضد «راستی و درستی» ساخت!
همهی گفتههای بالا را بیآورید در ایران امروز! ایرانی که بیشتر مردمش بیگانه با آگاهی و سرشار از تعصبات گوناگون هستند و این ناآگاهی و تعصب را گونهای سربلندی نیز میپندارند! و فرصتهای آگاه شدن را پیدرپی از دست میدهند. [4]
این روزها که خواندن کتاب دنیای قشنگ نو را هم آغاز کرده و دو سوم آن را خواندهام، کتاب هاول را در میانهی این کتاب و 1984 میبینم. جایی که طبقههای اجتماع را به هم بدبین میکنند و بیاعتمادی مردم به یکدیگر و زندگی در چنبرهی دروغ را گسترش میدهند. شعارها و پوسترهای مسخره همهجا را فراگرفتهاست تا ملکهی ذهن شما شود و آن پوستهی شکنندهی قدرت را خیلی استوارتر و نشکنتر از چیزی که هست، بنماید.
کتاب این گونه آغاز میشود: «کابوسی به جان اروپای شرقی افتاده: کابوسی که در غرب به آن «دگراندیشی» نام دادهاند» و دربارهی دگراندیشی و نقش آن چیزهایی میپرسد. دیکتاتوری سنتی و مدرن (= «پسا-توتالیتر») را با هم میسنجد و کمکم ریشههای وضع موجود چکسلواکی دههی 1960 و 1970 را که مطلقا در چنگال کومونیسم بود، بررسی و ساختارهبندی/ساختبندی (= فرموله) میکند.
ایدئولوژی را در زمانهای که متافیزیک به بحران رسیده و معنی زندگی بسیار رنگ باختهاست گونهای دستاویز دینی برای مردم پوچ میداند تا به زندگیشان معنایی دهند. ایدئولوژی هم که چیزی نیست جز برکناری خِرَد از جایگاه فرماندهی تن! یعنی تو دیگر نیاندیش ما به همهچیز اندیشیدهایم، خیالت تخت و روانت شاد!
هاول از سبزیفروشی میگوید که شعار «کارگران جهان متحد شوید» را پشت شیشهی مغازهاش زده تا کار و کاسبیاش بیدردسر ادامه یابد. این کار او پوشاندن ترس خود از حکومت است و هر چه باشد از شعار «من مثل سگ از حکومت میترسم!» بهتر است! با این کار او بانویی که سبزی میخرد را نیز ناگزیر از چسباندن همین جملهی مارکس به در و دیوار ادارهشان میکند!
کمکم همهی مردم همدیگر را وادار به چنین واکنشی میکنند. هاول به این واکنش مکانیسم اتوتالیتهی اجتماعی (مشارکت همگانی در خودزنی و دگرزنی)[5] میگوید و مردمی که به این واکنش همگانی پیوستهاند را بخشی از ساختار قدرت حکومت میداند. رفتهرفته دستاندرکاران قدرت، قدرت را از دست میدهند و قدرت به دست خودِ ایدئولوژی میافتد. اینجا ست که آدمها تنها میآیند و میروند و چیزی بهتر نمیشود. آدمها مترسک میشوند و کسانی که میخواهند ساختار قدرت را اصلاح کنند، ناچارند که رفتاری ریاکارانه دربارهی ایدئولوژی در پیش گیرند تا به ردههای بالا برسند ولی سرانجام هم راه به جایی نمیبرند.
او میگوید: «کسی که... برای هیچچیزی فراتر از بقای خودش احساس مسئولیت نمیکند، شخصی دلبُریده از اخلاق است، چنین نظامی وابستهی دل بریدن اشخاص از اخلاق است، به آن دامن میزند و در واقع آن را به کل جامعه فرا میافکند» نظام پساتوتالیتر تا زمانی که بتواند پوستهی زندگی دروغین را بیروزنه نگهدارد، مردم گمان میکنند که پوستهای از سنگ، و رخنهناپذیر دارد ولی همین که کسی سوزنی در آن فرو میکند، همه میفهمند که پوستهاش از چیزی جز پارچهای پوسیده نبودهاست.
جانمایهی کتاب این است که زیستن در چنبرهی دروغ و ریا، کاری ست که دوام حکومت پساتوتالیتر را بیشتر میکند. باید به این دروغباوری و دروغزیستی پایان داد و شعارنوشته را از پشت شیشهی مغازه برداشت، رای نداد و با کسی که شایستهی پشتیبانیست، همبستگی کرد. آنگاه است که می���توان در برابر وجدان اخلاقی خود سربلند شد و آزادگی را فریاد زد و بخشی از پیچ و مهرههای نظام نبود.
باید همواره کوشید تا هر روز به دایرهی حقیقت نزدیک و نزدیکتر شد. باید بکوشیم که همیشه با کارهای روزمره و پیشا-سیاسی، خود را با واقعیت اینجایی و اکنونی نزدیک بداریم و ناخواسته به احساساتگرایی (رمانتیسیسم) و ایدههای ناکارآمد و هیجانی دچار نشویم. این سخن کارل پوپر که «تلاش برای برپایی بهشت بر روی زمین، همیشه به جهنم راه برده است» میتواند روشنیبخش این ایده باشد.
من نیز سالها ست بر این باورم که جامعهی ما نیازمند دگرگونی فرهنگی و بتشکنی است نه صرفا تغییر سیاسی. با این فرهنگ آلودهی امروز، هیچ راهکار سیاسیای نمیتواند بهسادگی وضعیت جامعهی ما را بهتر کند. همهی ما مردم ایران کمابیش بیماریم، چون با فرهنگ بیمار و استبدادزدهی جامعه بزرگشده و زیستهایم. حکومت(ها) نیز از این بیماری ما سود جستهاند و بهبودی ما آرمانشان نبوده و نیست. گاهی آنها سبب خیر هم شدهاند ولی هدف اصلیشان تنها قبضهی قدرت بودهاست. اگر فرهنگمان درست شود بیگمان بهترین راههای سیاسی را نیز خواهیم پیمود.
در میان گزارههای این کتاب ارزنده، ناخواسته به یاد کتابهای دیگری هم افتادم:
«در ستایش شرم»، حسن قاضیمرادی: شرم به معنای مدرن آن چیزی ست که واتسلاف هاول هم ناخودآگاه آن را بازمیگوید، یعنی به خودت دروغ نگو و ایرادهای خودت را بشناس و در پی کاهش آنها باش. شرم مدرن که بیشتر و بیشتر گسترش یابد، جامعه ناخودآگاه روبهراه میشود.
«دادگسترها»(=صالحان=راستان)، آلبر کامو: هدف وسیله را توجیه نمیکند پس در راه رسیدن به آرمانهای انسانی، نباید اخلاق را زیر پا گذاشت چون پیامد آن بازساخت/بازتولید نیرومندترِ همان چیزی است که تو از آن بیزار بودهای، این یک حقیقت انکارناشدنی است.
«بیگانه»، آلبر کامو: در هر وضعیتی احساسات واقعیات را بهنمایش بگذار و در نمایش احساساتت بزرگنمایی نکن، از ریا و دروغ بپرهیز هرچند که مرگت را نزدیک کند.
و شاید ایدهی کتابهای دیگری مانند جامعهشناسی نخبهکشی و احتمالا جامعهشناسی خودکامگی (که هنوز نخواندهام!) [هر دو از علی رضاقلی] هم بهگونهای ضمنی، میتوانند از راه این کتاب تایید شوند.
گفتنی ست که کتاب به مردم «خسته از سیاست»، بیتفاوت، ناامید و مفهومهای دیگری هم پرداختهاست.
یادداشتها: [1] هاول (2011-1936) سیاستمدار نبود، تنها یک نمایشنامهنویس بود. او دربارهی مبارزهی سیاسی کتاب نوشت و به همان گونه که در کتابش نوشته است، با شرافت مبارزه کرد. پس از آنکه رئیس جمهور شد، برخلاف بسیاری از انقلابیهای انقلاب کبیر، انقلاب اکتبر و انقلاب چین و ایران که آرمانهای خود را فراموش کردند و همهچیز را زیر پا گذاشتند، از قدرت سودجویی نکرد و هدفهای مبارزاتیاش را زیر پا نگذاشت، دستکم تا جایی که من میدانم. پس از پایان دورهاش هم از نام خود برای بهبود وضعیت حقوق بشر در جهان بهره برد.
همه میدانیم که قدرت فاسد میکند ولی زمانی که قدرت واقعا تقسیم و تفکیک شود و شعور جمعی مردم هم به اندازهای که به سیاست توجه کنند، باشد راههای دیکتاتوری بسته میشود. این روزها مردم ایران پرپر میزنند که این دیکتاتور برود تا دیکتاتور خودشان سوار شود.
[2] اتییِن دولابوئسی دوستِ بزرگتر میشل دومنت��ی ست که در سیودو سالگی درگذشتهاست.
[3] آنچنان که این روزها همه روحانی هیچکاره را دشنام میدهند و کسی هم به جاییش برنمیخورد و به جرم توهین به رئیس جمهور کسی را زندانی نمیکنند!
[4] برای نمونه نگاهی کنید به روزهای کرونا که در آن بسیاری از نزدیکان و آشنایانتان که نهتنها دستشان به دهانشان میرسد بلکه تا آرنج هم انگبینآغشته(= عسلمالیده!) در دهانشان فرو میبرند! ببینید آنها در این روزها چه کردهاند! بهراستی هیچ!
[5] همیشه دنبال مفهومی مانند «اتوتالیتهی اجتماعی» میگشتم، ولی کاش مترجم واژهی فارسیتری میساخت! این روزها در هر فروشگاه و مغازهای و پشت شیشهی هر خودرویی، عکس سردار دلها(!) را میبینیم. و اگر مغازهدار و راننده را نشناسیم، میگوییم چقدر شیفتهی این آدم است! ولی همهی اینها از «ترس و سودجویی» است. مگر ما که از این ریاکاریها نمیکنیم کسی یقهمان را گرفته؟ آنها خودشان را به خریت زدهاند تا سودی بیشتر هرچند ناچیز و نادیدنی ببرند و به قول خودشان کاسبیشان را کنند. چندسالی است که از چنین آدمهایی که به بهانههای دروغین آب به آسیاب دشمن میریزند، بدجور بیزارم، تهوعآور اند.
چقدر باید یک انسان با شرف باشه؟ چقدر باید دلیر باشه؟ چقدر کم داریم از این دست آدم ها. چگونه تونسته این گونه جامعه ی خودش رو موشکافانه گزارش کنه و سرانجام راهِ نجات رو هم بیابه قدرتِ بی قدرتان اونقدر گیرا و به جاست که نمی شه اون رو خوند و بعد اندیشه نکرد که ای دادِ بیداد از رنجِ خودخواسته ای که می کشیم! او(واتسلاف هاول) بی گمان درست گفته است که آدم ها چون دوست دارند در دروغ زندگی کنند هم چنان تن به زیستن در همه ی گونه های دروغ می دهند(مضمون) و او چقدر بیناست، چقدر دقیق چارچوبِ یک جامعه ی دروغ زن رو ترسیم کرده در این جستارِ بی نظیر قدرت بی قدرتان یک مواجهه ی حقیقی و شفاف با خود است، خوندن کتاب سبب می شه که دیگه نتونی به خودت دستِ کم دروغ بگی! حتا اگر بخوای به زیستن در دروغ ادامه بدی این کتابِ ارزشمند، این سرآمدِ هرچه جستار که تاکنون خوانده ام یک نکته: بازگردانِ احسان کیانی خواه را دوست داشته ام اما باید بگویم ای کاش خیلی جاها که می توانست از واژه های فارسی بهره ببرد این کار را می کرد تا متن را روان تر هم کند. برخی فعل ها هم بیهوده دراز نویسی هستند؛ چیزی که زیاد داریم فعل های به جا و کوتاه
برغم نمرات عالی، عمیقا معتقدم چنین کتابی متناسب با فضایی که خواننده فارسیزبان در اون زیست میکنه نیست
نمرهای که به این کتاب میدم، همش بخاطر مشکلم با حرفایی که واتسلاو هاول میزنه نیست. بلکه بخشی از اون هم برمیگرده به اینکه اساسا این کتاب مناسب خواننده فارسی زبان نیست. نظام حاکم و بافت قدرت در ایران بسیار متفاوت با اون چیزی هست که واتسلاو هاول اون رو نظام "پساتوتالیتر" میخونه. 1- اولا واتسلاو هاول زمانی با حکومت شوروی مواجه شد که این نظام دوران سفاکانه استالین رو پشت سر گذاشته بود. استالین چنان خون ریخت که بعد از مرگش، بدون متهم کردنش به جنون و بیماری، رهبران شوروی نمیتونستن به حکومت ادامه بدن. این موضوع رو هانا آرنت در کتاب "انقلاب مجارستان" به خوبی توضیح میده. لذا در وهله اول، ما اینجا با حکومتی مواجه هستیم که حتی در بدنه اصلی نظام، نسبت به گذشته حکومت و آنچه که تاکنون انجام شده دید مثبتی نداره و از اون مهمتر، یکبار تا غایت کشتار و اعدام پیش رفته و الان از اون راه برگشته و به دنبال راههای متعادلتری هست. جمهوری اسلامی اینطور نیست و فعلا هنوز از دوران اعدام و خونریزی گذر نکرده و تا مادامی که شخص خامنهای در راس کار باشه این وضعیت فقط میتونه بدتر بشه. به شخصه معتقدم خامنهای با یک تصور فداکارانه از خودش قصد داره به هر قیمتی که شده نظام رو حفظ کنه حتی اگر به قیمت بدنامی خودش در تاریخ تموم بشه، که البته قطعا همینطوره. برغم بسیاری از افراد که فکر میکنن دیکتاتورها آدمهایی عاری از احساسات هستن، کاملا برعکس، اونها به طرز احمقانهای احساساتیان و کینه دشمنان (؟) خودشون رو به دل میگیرن. اصلا یکی از عواملی که مانع از تفکر سالم و منطقی اونها میشه، همینه. بدون شک، خامنهای در خلوت خودش به کاری که داره میکنه و به خاطر فداکاری بزرگش، به خودش افتخار میکنه!ا 2- دوم، نظام حاکم بر شوروی داعیهدار سبک زندگی بهتر برای کارگران در سرتاسر دنیا بود، لذا بسیار به شهرت و آوازهاش در سرتاسر جهان اهمیت میداد ، چون در سرتاسر جهان احزاب و گروههایی به نفع اونها در حال مبارزه سیاسی یا نظامی بودند. یک دلیل اینکه خوروشچوف به شکل علنی، استالین رو به جنون و بیماری متهم کرد هم همین بود. با بالا گرفتن جنگ سرد، شوروی شدیدا زیر ذرهبین رسانههای جهانی قرار گرفت و چه میخواست و چه نمیخواست مجبور بود در عرصه جهانی حضور داشته باشه و حتی برای ظاهر هم که شده فیلم بازی کنه که همه چیز عالیه و کسی ناراضی نیست. اگرچه دم خروسش هر چندوقت یکبار بیرون میزد. در مورد جمهوری اسلامی اینطور نیست. برغم تبلیغاتی که در داخل انجام میشه، هیچ کشوری در جهان چندان توجهی به ایران و مسائل داخلی اون نداره و فقط مسائلی نظیر برنامه هستهای هست که ممکنه توجهات رو به سمت ایران جلب کنه. در خصوص ناآرامیهای اخیر، البته مطرح شدن مساله زنان تونست تا حدی توجهات جهانی رو به خودش جلب کنه اما هنوز کسی سال 98 و آبان خونین رو یادش نرفته. جمهوری اسلامی بر خلاف شوروی این مزیت رو داره که به کسی در دنیا پاسخگو نیست. یک دیکتاتوری محلی که سهم زیای از دنیا نمیخواد چندان برای دنیا اهمیتی نداره. هر ایرانی باید خوب این موضوع و تبعاتش رو درک کنه. 3- نظام شوروی یک نظام پر چفت و بست و اتوماتیک بود. نظامی بوروکراتیک که اگرچه احتمالا فاسد بود اما ساز و کار همه مسائل در اون روشن بود. تاکید هاول روی این موضوع اونجایی مشخص میشه که عنوان میکنه حتی عالیترین مقامات نظام، عروسکی خیمهشببازی در نظام بوروکراسی هستند که از خودشون اختیاری ندارن. همه چیز تعریف شده است. در کتاب "امید علیه امید" که البته بیشتر به دوران استالین اشاره داره، ما شاهد هستیم که هیچ یک از اعضای حزب از خطر اعدام یا تبعید به کار اجباری مصون نیست و بارها این اتفاق برای اعضای بعضا رده بالای حزب هم رخ میده. در جمهوری اسلامی به وضوح چنین نیست. حتی همین قوانین نیمبند و فشل هم به کرّات توسط خردهپاترین اعضای حاکم، دور زده میشه. هوسرانی سیاسی و اقتصادی، بیبرنامگی و وابستگی بیش از حد سیستم به نفرات ویژگی اصلی نظام جمهوری اسلامی محسوب میشه و به همین خاطره که ما شاهد هستیم که افرادی با بیش از 90 سال سن، هنوز در دارن بالاترین ردههای حکومتی فعالیت میکنن. بر خلاف شوروی، هیچگونه سیستم یا قانون جهانشمولی در جمهوری اسلامی وجود نداره. از این منظر، جمهوری اسلامی بسیار با "پساتوتالیتر" فاصله داره. 4- به هر دلیل ناشناختهای، مردم به زندگی در نظام شوروی خو کرده بودن. این رو واتسلاو هاول به "عادت به زیستن در چنبره دروغ" و "مصرفگرایی مردم" نسبت میده و بیشتر حرفهاش هم در مورد اینه که باید مردم رو به "زیستن در دایره حقیقت" تشویق کرد و تبعاتی که اینکار میتونه داشته باشه و اینکه چطور این کار رو باید انجام بدیم. در مورد ایران اما اینطور نیست. طی سالیان اخیر، ناآرامیها با فاصله بسیار کمی از هم در حال رخ دادن هستن و اگرچه هنوز هستن کسایی که مردم رو به بیغیرتی و اهمال متهم میکنن، برعکس، در مورد ایران این مردم نیستن که جا موندن بلکه روشنفکرانش هستن. اگرچه مردم ایران بخاطر سالهای زیاد زندگی در چنبره دروغ، به بازیگران ماهری تبدیل شدن اما به وضوح حقیقت رو میشناسن. نبود آلترنتیو، برنامه و سازماندهی هست که داره به ایران ضربه میزنه نه مصرفزدگی مردم.
نهایتا فکر میکنم که اگرچه جمهوری اسلامی طی سالیان اخیر بسیار آسیبپذیر نشون داده، اما راه طولانی تا آزادی مردم ایران باقی مونده. به جد معتقدم در این مسیر، حفظ کیفیت زندگی و جان انسانها باید در اولویت قرار بگیره. هر راه حل سیاسی نهایی باید متضمن بهترین کیفیت زندگی برای همه انسانها باشه. لذا هرگز نباید درگیر این توهم شد که مردم ایران با آخوندها و اسلامگراها (نه هر مسلمانی) میتونن در یک جامعه کنار هم در دموکراسی زندگی کنند. نباید اونچه که اروپا طی سالیان زیاد خون و خونریزی و با هزینه زیاد بهش رسیده یک شبه بخوایم در ایران برقرار کنیم. ما باید اول مشکلاتمون رو با کسانی که "تقیه" میکنن حل کنیم. حالا به هر شکلی که کمترین هزینه رو برامون داشته باشه وگرنه خیلی زود با فساد و کارشکنی این افراد مواجه خواهیم شد. نتیجه دموکراسی و مذاکره با طالبان توی افغانستان حی و حاضره! باید با واقعیتها روبرو شد، هزینه داد و از اداهای روشنفکری دوری کرد. پ.ن: اگر زنده بودیم و پیروزی مردم رو دیدیم، باید یادمون باشه که برای حفظ ظاهر هم که شده نباید حمام خون راه انداخت. همه دعوا سر اینه که بالاخره یاد بگیریم فکر کنیم و خلاق باشیم
پ.ن۲: یک ریویو خوب هم "محمد شکری"اینجا نوشته که نظرم بهش نزدیکه و در کنار ریویو دیگر دوستان، بد نیست یک نگاهی بهش بندازید.
در کتاب قدرت بی قدرتان ، جناب آقای هاول کوشیده است به جامعه ای رخوت زده و بی انگیزه روشهای مسالمت آمیز مقابله با حکومتی کاملا توتالیتر و تمامیت خواه را آموزش دهد ، رژیمی که هاول آنرا با هوشیاری کامل پسا توتالیتر می نامد و خود در توصیف این نظام می گوید که نظامی ایست که در عین داشتن ویژگیهای یک رژیم توتالیتر با دیکتاتورهای کلاسیک متفاوت است ،( شاید یک نسخه به روز شده از دیکتاتورهای قدیمی باشد بنابراین روشهای مبارزه با آن هم باید متفاوت و به روز شده باشد ). آقای هاول به نقش تک تک افر��د در جامعه چه در جهت تحکیم این رژیم یا در جهت تضعیف آن اشاره می کند ، در حقیقت اسم کتاب هم به همین اصل اساسی اشاره دارد ، در حقیقت نظام پسا توتالیتر تلاش می کند تا چتر بزرگی از دروغ بسازد و آنرا بر سر تمام جامعه گسترده سازد ، چیزی که هاول از آن به عنوان زیستن در چنبره دروغ یاد کرده است . برای چنین زیستنی نیازی نیست که تمامی جامعه به دروغهای حاکمیت باور داشته باشند ، بلکه افراد مانند یک فیلم یا نمایش باید در آن نقش بازی کنند و همین که این گونه بازی کنند که گویی به آن اعتقاد دارند برای حاکمیت کافی ایست . البته ممکن است که انسانی بدشانس هم در تار رژیم پسا پسا پسا ت��تالیتر مانند کره شمالی گیر کند ، در این صورت رژیم سعی می کند که با قضاوت خود ذهن افراد جامعه را هم بخواند و اگر تشخیص بدهد در مرگ دیکتاتور گریه کافی نکرده یا واقعا ناراحت نیست آنوقت کارش را بسازد . زیستن در چنبره دروغ باعث می شود که آحاد جامعه از ذات بشری و اصل وجودی خود فاصله گیرند و کم کم تبدیل به بخشی از نظام یا حتی خود نظام شوند و این سیرمهلک تبدیل شدن انسان به پیچ و مهره ای کوچک در دل یک ماشین بزرگ تا زمانی که افراد جامعه در دروغ زندگی کنند ادامه خواهد داشت . از نگاه هاول فرزانه راه مقابله با این رژیم کاملا روشن و واضح است ، چیزی که از آن به عنوان زیستن در دایره حقیقت یاد می کند ، زمانی که هر فرد جامعه با تمسک و دست آویختن به آن به اصل و ذات انسانی خود بر می گردد ، به این ترتیب تمامی افراد جامعه برای مقابله با حاکمیت مسئول و متعهد می شوند تا جایی که درک می کنند که اگر پای آزادی د��گران فارغ از نوع نگاهشان به زندگی نایستند در واقع آزادی خودشان را از دست می دهند . دامنه چنین مقابله ای بسیار گسترده است ، از آنجا که نظام پسا توتالیتر همه ابعاد زندگی ملت را کنترل و یا به قول آقای هاول آنرا با دستکش هایی فولادین لمس می کند ، از موسیقی تا ورزش ، از دانشگاه تا کارخانه ، پس تمامی آنها هم می تواند جبهه مقابله شهروندان حقیقت گو با حاکمیت دروغ گو باشد . رعایت کردن یا نکردن چنین اصل نسبت ساده ای می تواند نشان دهد که آیا جامعه و مردم آمادگی پذیرش حکومت انسانی تر و بر مبنای آزادی را دارند یا خیر . یا به عبارتی دیگر نقطه شروع برای رسیدن به یک سرنوشت ملی مجترمانه تر خود انسانها هستند . نخستین وظیفه انسانها خلق شرایط لازم برای یک زندگی انسانی تر است و آغاز کار برای متحول کردن مقام و منزلت یک ملت دگرگون کردن خود انسانهاست . نویسنده بر مطلبی که نوشته است اشراف و آگاهی کامل دارد ، نیازی به پیچیده گویی ندارد ،مطالب کتاب هم پیوسته و منسجم هستند و خبری از آشفتگی مطالب نیست . هاول در تمام کتاب یک خط را دنبال می کند ، برخورد خیر و شر ، حقیقت و دروغ . از نگاه هاول یک انسان معمولی ، یک نفر از طبقه بی قدرتان کسی ایست که با آگاهی و البته شجاعت می تواند تاریخ مملکت خود را بسازد و راه این اصلاح هم از مسیر اخلاق و حقیقت می گذرد .
کتاب خیلی خوبی بود. حتماً بخوانید. ریویوی حمید رضایی عزیز مشوق من در خواندن این کتاب بود. من ترجمهی احسان کیانی خواه را خواندم. ولی یک نسخه پی دی اف با ترجمهی رضا ناصحی هم وجود دارد که توضیحات بیشتری در مورد زندگی هاول و تکه کوچکی از تاریخ معاصر چکسلواکی و... را هم در خود دارد. به نظر میرسید که ترجمهی خوبی هم باشد (من قسمتهایی از آن را خواندم). انتخاب گزیده متن از کتاب بسیار سخت است چون باید همهی آن را انتخاب کرد. لیکن چند بخش را انتخاب کردهام، شاید ترغیب کننده خواندن کتاب شود. ******************************************************************************** ایدئولوژی شیوهی دل فریب و غلط اندازی برای ارتباط با جهان است. به انسانها توهم هویت، کرامت و اخلاق میدهد، اما درواقع راه را برای دست کشیدن از همهی آنها هرچه هموارتر میکند... و شیوهای به ظاهر موجه و متین برای مشروعیت بخشیدن به همه چیز از بالا و پایین و همهی جوانب هم هست. ص 30 کتاب این نظام (پساتوتالیتر) فقط تا جایی در خدمت مردم است که ضروری است، آن هم ضروری به منظور تضمین خدمت گرفتن متقابل از مردم. ص 32 کتاب نظام پساتوتالیتر همیشه و در هر قدم مردم را لمس میکند، اما همیشه با دستانی پوشیده در دستکشهای ایدئولوژیک. برای همین است که زندگی در این نظام چنین آکنده از دورویی و ریا و دروغ است؛ حکومت بوروکراتیک حکومت مردمی خوانده میشود؛ کارگران به نام طبقهی کارگر به بردگی کشیده میشوند؛ به خواری و خفت کشاندن افراد با عنوان آزادی تمام عیار عرضه میشود؛ محروم کردن افراد از اطلاعات، اطلاع رسانی خوانده میشود؛ استفاده از قدرت برای ملعبه سازی، نظارت عمومی بر قدرت خوانده میشود و سوء استفادهی دلبخواهی از قدرت، رعایت قانون؛ سرکوب فرهنگ، رشد و توسعهی فرهنگ خوانده میشود؛ توسعهی نفوذ امپریالیستی، به نام دفاع از ستمدیدگان عرضه میشود؛ فقدان آزادی بیان در لباس عالیترین شکل آزادی ارائه میشود؛ به انتخاباتهای نمایشی مضحک عالیترین شکل دموکراسی اطلاق میشود؛ چون رژیم در بند دروغهای خودش است، باید همه چیز را جعل کند و وارونه جلوه دهد. باید گذشته را جعل کند و باید آینده را هم جعل کند. باید آمارها را جعل کند. باید منکر این شود که یک دستگاه امنیتی فراگیر، غیر پاسخگو و خودسر دارد. باید وانمود کند به حقوق بشر احترام میگذارد و باید وانمود کند کسی را مورد پیگرد و آزار قرار نمیدهد. باید وانمود کند از هیچ چیز و هیچ کس نمیترسد. باید وانمود کند در هیچ موردی وانمود نمیکند. مردم نیازی ندارند همهی این مغلطهها را باور کنند، اما باید چنان رفتار کنند که گویی باورشان دارند، یا دست کم در سکوت از کنارشان بگذرند، یا پیش آنهایی که کار میکنند صدایش را درنیاورند. ولی به همین دلیل باید در بطن یک دروغ زندگی کنند. لزومی ندارد این دروغ را بپذیرند. کافی است بپذیرند با این دروغ و در بطن آن زندگی کنند، زیرا بدین ترتیب بر نظام صحه میگذارند، اطاعتشان را از نظام نشان میدهند، نظام را میسازند و اصلاً خود نظام میشوند. صفحات 34 و 35 کتاب در واقع ایدئولوژی یکی از ستونهای استحکام و پایداری روبنای نظام است. اما این ستون روی زیربنای بسیار سستی ساخته شده است. ستونی ساخته شده بر پایهی دروغها. این ساختمان تا زمانی دوام خواهد آورد که مردم حاضر باشند زیر سقف دروغ زندگی کنند. ص43 کتاب ماساریک معتقد بود یگانه نقطهی شروع برای رسیدن به یک سرنوشت ملی محترمانهتر خود انسانها هستند. نخستین وظیفهی انسانها خلق شرایط لازم برای یک زندگی انسانیتر است؛ و از نظر ماساریک، نقطهی شروع کار برای متحول کردن مقام و منزلت یک ملت دگرگون کردن خود انسانها بود. ص 94 کتاب گاهی اوقات برای درک حقیقت باید به قعر تیرهبختیها برویم، درست همان طور که برای دیدن ستارهها در روز روشن هم باید به قعر چاه رفت. ص108 کتاب
ظاهرا قرار بوده این کتاب رو ۲۰۲۰ بخونم، اما تا الان به تعویق افتاد. توی روزهایی که کمتر کسی تمرکز یا حوصله کتاب خوندن داره، حداقل نسخه صوتی این کتاب رو توصیه میکنم؛ چون درک نسبتا خوبی از شرایط میده (هرچند نمیشه کاملا مطالب رو با سیاست کشورمون منطبق دونست) و میتونه از ریدینگ اسلامپ بیرونمون بیاره. بهرحال خوندن/شنیدنش توی این روزهای سخت و تلخ احتمالا شما رو هم آروم می کنه. موقتا! چقدر خوشحالم همچین کتابایی وجود دارن :)
هاول رو تصور میکنم که با چراغقوه توی ذهنم راه افتاده و نقاط تاریکش رو روشن میکنه تصویر برمیگرده و حالا تبر بهدست بهجان دریای یخزدهی درونم افتاده، راسکلنیکفوار.
هاول نشان میدهد که دارای اندیشه ای درخشان و شفاف است. بدیهی است که صرفا تمام آموزه ها و افکاری را که در شرایط سیاسی کشوری دیگر و با تاریخی دیگر نوشته شده نمیتوان به همه شرایط تعمیم داد - اندیشه ای که در این روزها و سالیان به راحتی به فکر هر ایرانی خطور میکند - اما با این حال فکر میکنم لب کلام وی نه فقط دارای اهمیت فوق العاده است بلکه میتواند درسهای صریحی برای ما هم داشته باشد که در ادامه آنها را جمع بندی میکنم. (کتاب یک نسخه کاملتر دارد که پاسخ ده نفر از نویسندگان دیگر را هم دربرمیگیرد و در نسخه مربوطه یعنی 1985 به آن خواهم پرداخت):
یک - دگراندیشی وقتی رخ میدهد که نظام سیاسی دیگر نمی تواند به اعمال قدرت ظالمانه ادامه دهد تا ناهمسانی ها را از میان بردارد و از طرفی هم نمیتواند بخاطر عدم انعطاف سیاسی این ناهمسانی ها را در خود جای دهد. یعنی دیکتاتوری موجود آلت دست یک بوروکراسی سیاسی است که سعی میکند جامعه ای را از لحاظ اقتصادی و اجتماعی همسان کند
دو - معنای سنتی دیکتاتوری آن را حالتی گذرا میداند که وابسته به افرادی خاص در جایگاه قدرت است که نیروهای نظامی را در اختیار دارند و از بقیه مردم قابل تشخیص اند. اینها چندان ریشه های تاریخی ندارند و یا اتفاق غیرمترقبهای هستند یا نتیجه اتفاقی روندهای اجتماعی پیشبینی نشده. دیکتاتوری جدید میتواند مسیرش را از جنبشهای اجتماعی خاصی که سرچشمهاش بودهاند جدا کند. جنبشی که اصالت تاریخی دارد و به دیکتاتوری مدرن اساس محکمی میدهد و تبدیل به واقعیت اجتماعی و سیاسی جدیدی میشود. یکی از ویژگیهای این خاستگاههای تاریخی هم درک بجا از تعارضهای اجتماعی زمان خود بوده که بستر پیدایش چنین جنبشی شد. اما این خاستگاه تاریخی باعث میشود تا یک چنین دیکتاتوری ایدئولوژی خاصی در اختیار داشته باشد که قابل درک و ساختاریافته است، برای هر پرسشی پاسخی در آستین دارد، نمیتوان آن را نصفه و نیمه پذیرفت و در دنیایی که با بیگانگی و بهم ریختن قطعیتها شناخته میشود برای پیروانش جذابیت زیادی پیدا میکند چون به انسان نقطه اتکایی آسان عرضه میکند و معنایی به همه چیز میدهد. البته در قبال آن باید انسانها از عقل و وجدان و مسئولیتهای شخصی دست بردارند و آن ها را به مقام و مرجعی بالاتر بخشید. یعنی انسانها در چنین سیستمی این اصل اساسی را میپذیرند که صاحب قدرت، صاحب حقیقت نیز هست. بر خلاف دیکتاتوریهای سنتی که اعمال قدرت در آنها در لحظه و بیمقدمه بودند، سابقه نظامهای دیکتاتوری فعلی یا پساتوتالیتر به آنها پیچیدگی بی عیب و نقصی برای اعمال مستقیم و غیرمستقیم قدرت بر کل مردم دادهاست.
سه - شرایط جوامع و نظامهای سیاسی پساتوتالیتر با هم فرق دارند، امّا بین آنها اشتراکات مهمّی هم میتوان پیدا کرد. مثلاً اینکه مردم سالها کارهایی را انجام میدهند، یا به طور مستقیم یا غیرمستقیم به تبلیغ ایدئولوژی مورد تمایل حکومت مشغول میشوند چون صرفاً سالها روال کار همین بوده و همه همین کار را میکردهاند و اصولاً به نظر میرسد همین طور هم باید باشد. یک فرد در نظامی دیکتاتوری این کارها را با چه قصدی انجام میدهد؟ به این دلیل که کار خلاف هنجاری را انجام نداده باشد. کار خلافی نکند تا در صلح و صفا به زندگیاش ادامه دهد و منافع حیاتی خودش را داشته باشد. این نشانههای ایدئولوژیک لازماند چون زیربنای سست "اطاعت فرد از قدرت" و همینطور زیربنای سست قدرت را پنهان میکنند. و��تی یک دیکتاتوری کوچ��، جدید و غیرساختار یافته باشد، روشهای اعمال ایدئولوژی میتوانند سادهتر و مستقیمتر باشند. ولی وقتی یک دیکتاتوری گسترش مییابد، سازوکارهای قدرتش پیچیده و چند لایه میشوند و عمر تاریخی طولانیتری بر سیستم میگذرد، ایدئولوژی از یک طرف صرفاً تبدیل به بهانهای برای ارتباط بین قدرت و مردم میشود و از طرف دیگر برای اعمال آن نیاز به نوعی بوروکراسی ساختاریافته است.
چهار - اگر زندگی در ذات خودش در مسیر تحقق آزادی از طریق تنوع و تکثر است تا ساختارهای تازه و غیرمحتمل را شکل دهد و به نوعی دنبال ایدههای جدید باشد، درحالیکه یک سیستم پساتوتالیتر از طریق همرنگی و همسانسازی و نظم و انضباط به دنبال وضعیتهای محتمل در زندگی است، در نهایت عادت به وضعیتهای محتمل و ورود آنها به همه عرصههای زندگی چیزی جز محافظهکاری نیست. از این راه یک نظام دیکتاتوری به طور غیرمستقیم میتواند تسلط خودش را بر تمام جنبههای زندگی گسترش دهد. به مرور پارافراترگذاشتن از این وضعیتهای غیرمحتمل در درون هر فرد که تعبیر به نوعی شکستن حریم و انکار کلیت نظام میشود، در جنبههای خصوصیتر زندگی تبدیل به دورویی و ریا و دروغ میشود. چون باید وانمود کنند که این مغلطهها، نامگذاریهای غلط و اوضاع غیرطبیعی را باور دارند، یا با سکوت و دورویی از کنارش میگذرند، صدایش را درنیاورند و با همه این نابسامانیها بسازند و زندگی کنند. ریاکاری و محافظهکاری در کنار هم رشد میکنند تا ما را تبدیل به خود نظامِ دروغ کنند.
پنج - ایدئولوژی در یک نظام توتالیتر در ابتدا تفسیری از واقعیت است، تفسیری که قرار است همه اجزای نظام دیکتاتوری را در کنار هم قرار دهد، اما از آنجا که منافع ساختار قدرتی که باعث ایجاد این ایدئولوژی شده، اولویت دارد، به مرور این تفسیر از واقعیت به خدمت منافع درمیآید و این کار راهی جز تحریف و دورافتادن از واقعیتهای دنیای بیرونی ندارد. در نهایت ایدئولوژی تبدیل میشود به جهانی از ظواهر، آیین صرف، زبانی صوری و تشریفاتی که هیچ ربط معنایی به واقعیت ندارد. دیگر این واقعیت نیست که به فرضیههای برآمده از ایدئولوژی شکل میدهد، بلکه این ایدئولوژی است که با فرضیههایش میخواهد به واقعیت شکل دهد و به مرور تبدیل به خود واقعیت میشود. قدرت و واقعیت هر دو به خدمت ایدئولوژی درمیآیند و اینجاست که ایدئولوژی نباید فروبریزد، چون با تضعیف و فروریختن آن تمام ساختار قدرت و واقعیتهای شکلگرفته بر اساس آن نیز فرومیریزند. چطور ایدئولوژی میتواند فروبریزد؟ تا زمانی که مردم طرفدار آن دیگر حاضر نباشند زیر سقف دروغ زندگی کنند.
شش - اگر یک نفر در نظامی آکنده از دروغ و نمایشهایش دست به طغیان بزند و بخواهد آزادانه و در حقیقت زندگی کند، گرچه چون دیگر شبیه به پیچ و مهرههای نظام رفتار نکرده خیلی زود هزینههایش را پرداخت خواهد کرد اما کارش یک نتیجه بسیار مهم دارد: با زیر پا گذاشتن قواعد بازی و بهم زدن آن، آشکارا نشان داده که همه اینها صرفا یک بازی است. نشان داده که همه اینها نمایشی بیش نیست، فریاد زده که امپراتور لخت است و چون واقعا لخت است اتفاق خطرناکی رخ داده. چرا؟ چون نشان داده واقعیتها میتوانند چیز دیگری باشند. زندگی در دروغ تنها تا زمانی ممکن است که دروغ امری همگانی باشد. این فرد نشان داده که بدیل و جایگزینی برای زندگی فعلی هم ممکن است. نشان داده که وضع موجود چقدر شکننده است. جستجو برای کشف حقیقت در همه چیز، در جزیی ترین مسائل روزمره تا مهمترینشان، و تبدیل کردن این جستجو به یک رکن زندگی واقعی همان چیزی است که نظام دروغ از آن میترسد؛ چون کلیّتش را زیر سوال میبرد. جستجو برای زندگی در حقیقت، عامل قدرت است.
هفت - ما وقتی میتوانیم در نظامی دیکتاتوری دچار از خودبیگانگی شویم که چیزی اصیل در درونمان وجود داشتهباشد؛ چیزی که نسبت به آن بیگانه شویم. چیزی از جنس یک زندگی حقیقی، و نه یک زندگی در دروغ. به محض اینکه انسانها در یک لحظه وجودی خاص به این باور برسند که چنین زندگی اصیلی ممکن است، دیگر برای نظام دیکتاتوری خیلی دیرشده که بخواهد سیطره دروغ را به شکلهای جدید ادامه دهد. حکومت دست به برخوردهای نامناسب میزند و تلاش برای زندگی حقیقی هم شکل اپوزیسیون به خود میگیرد. قدرت اپوزیسیون در گروه سیاسی خاصی نیست، در همه آن مردمانی است که در یک لحظه میتواند برایشان سوال ایجاد شود، صبرشان لبریز شود یا دیگر دروغ را تحمل نکنند. نیرویی که در همه جامعه پخش شده و بنابراین حکومت هیچگاه کوچکترین تلاش برای نمایانشدنش را بدون سرکوب باقی نمیگذارد.
هشت - بسیاری از جنبشها در داخل یک ساختار دیکتاتوری، ماهیتی غیرسیاسی دارند و برمبنای نیازهای اساسی یک زندگی روزمره شکل میگیرند، ولی به مرور زمان بخاطر رویارویی با نظام رشد میکنند، به بلوغ میرسند و وجههای سیاسی مییابند. یعنی جنبشها از ابتدا برنامه یا انگیزه سیاسی پشتشان نیست. در واقع یک نظام دیکتاتوری برای خودش دشمنی سیاسی میتراشد: با جنبشها مقابله میکند و به رویاروییها جنبهای سیاسی میدهد. مردم به مرور یاد میگیرند درد و رنجشان چطور به عرصه عمومی بیاورند، میفهمند چطور مبارزه کنند، چطور همراه با جنبششان به بلوغ برسند و چطور هزینه دهند.
نه - مردم بالغ میشوند. اگر بخش بزرگی از مردم به برنامهها و الگوهای سیاسی بدیل و تاسیس احزاب مختلف مخصوصا از سوی اپوزیسیونهای شناختهشده بدبین یا حتّی بیاعتنا هستند و زود به دنبال این یا آن فرد و گروه راه نمیافتند به دلیل این نیست که نسبت به امور جمعی بیعلاقه شدهاند یا احساس مسئولیتپذیری جدّی ندارند. نمیتوانیم فرض را بر این بگذاریم که ناامیدی یا ترسی عمومی وجود دارد که باعث رخوت شدهاست. اصلاً این مساله نه تنها یک معضل اجتماعی یا سیاسی نیست بلکه از نوعی سلامت اجتماعی غریزی هم خبر میدهد. به این دلیل که مردم دریافتهاند دیگر شرایط آن طور که همیشه بوده نیست. از این به بعد نه فقط ما باید طور دیگری رفتار کنیم بلکه رفتار سیاسی و جمعی ما هم باید شکلهای تازه ای به خودش گرفته و از الگوهای قدیمی فاصله بگیرد. الگوهایی که شاید برای گذشتگان اصلا قابل درک نبودهاند. برای همین است که بسیاری از جنبشهای جدید بهجای این که از سوی سیاستمداران شکل بگیرند یک محقق، مورخ، نویسنده یا بازیگر را در راس خود میبینند. اینها نیروی محرک دگراندیشی در جامعه هستند و در ظاهر کاری به سیاست ندارند چون برخلاف سیاستمداران کهنهکار در قید و بند اندیشه و رفتار سیاسی سنتی نیستند و میتوانند تصویری معمولی و البته واقعیتر از شرایط را منعکس کنند.
ده - هر طرح و برنامه ای که برای یک نظم سیاسی یا اقتصادی به حرفهای انتزاعی روی بیاورد صدایش شنیده نخواهد شد چون مردم احتمال موفقیت این برنامهها را اندک میدانند و حس میکنند اگر حرفهای سیاسی از شرایط ملموس و انسانی فاصله بگیرند و به حرفهای کلی و انتزاعی تبدیل شوند احتمالا به این معناست که در آینده ای نزدیک دوباره باید به شکل جدیدی از بندگی تن بدهند. دیگر مهم نیست قدرت در دست این حزب سیاسی باشد یا آن حزب و هرکدام چه تعریفی دارند. مساله اساسی این است که آیا تحت حکومت یک نظام سیاسی میتوان یک زندگی معمولی انسانی داشت؟ تغییر عمیق و واقعی و ماندگار دیگر از دل پیروز شدن یک گروه سیاسی بر گروه دیگر حاصل نمیشود بلکه از دل زندگی و تجربه زیسته انسانها باید بیرون بیاید. باید ناظر به شکلهای جدید زندگی باشد و در واقع این یک نظام جدید نیست که زندگی جدید میسازد بلکه از دل تجارب زندگیهای جدید نظامی تازه ساخته میشود
یازده - اپوزیسیون چیست؟ ساده ترین جواب در یک نظام دیکتاتوری این است که اپوزیسیون مصداق بدترین اتهامهاست؛ یعنی معادل "دشمن"، یعنی کسی که میخواهد حکومت را ساقط کند و بساط ایدئولوژی مسلط در نظام حاکم را برچیند. چنین کسی حتما از امپریالیسم جهانی هم کمک زیادی گرفته است تا به اهدافش برسد. با همین تعریف رسمی و برچسبهای رایجاش میشود کسی را به پای چوبه دار کشید. اما این تعریف حکومتی از اپوزیسیون فقط به درد دار زدن میخورد؟ نه! بزرگترین فایده مصادره واژه اپوزیسیون برای حکومت این است که میتواند انواع و اقسام حرکتهای اعتراضی با اهداف متنوع و از طرف گروههای گوناگون را بی اعتبار کند. دیگر آنهایی که صرفاً میخواهند صادقانه زندگی کنند وقتی برچسب اپوزیسیون بهشان میچسبد یعنی انگار این الزام برایشان به وجود میآید که موضع اصیل خودشان را باید کنار بگذارند. یعنی آنها هستند که در مواجهه با سایر گروههای اپوزیسیون و مخصوصاً گروههایی که دشمن آشکار سیستم هستند باید موضع متفاوت خود را بیان و فاصله خود را با این گروهها آشکارکنند. دیگر در تبلیغات حکومتی و پروپاگاندایش اصالتی برایشان وجود ندارد چون به جای اینکه اپوزیسیون - همچو معنای لغویاش - با پوزیسیون یعنی قدرت غالب حاکم مقایسه شود، مدام با دیگر گروههای اپوزیسیون مقایسه میشود و اندیشه اولیهاش مهم نیست بلکه بر فاصلهاش با سایر مخالفین و دشمنها تاکید میشود. اینگونه است که یک نظام دیکتاتوری ریشهدار میداند چطور در هر بزنگاه تاریخی اپوزیسیون را به دشمنان حواله دهد و توجه را از خواستههای اصلی آنها پرت کند.
دوازده - دگراندیش فردی نیست که یکشبه به وجود بیاید و هیچ دگراندیشی هم نمیتواند به یکباره و با برنامهریزی قبلی معروف شود. فرق دگراندیش با اپوزیسیون همینجاست. ما نیاز به تجربه مشترک دردناک در بین انسانهای زیادی را داریم که برای مدتهای فراوان با آن زیستهاند و دمبرنیاوردهاند، تا جایی که به یکباره یکی از همین مردمان به صدا درآید و درد مشترک و ریشههایش را فریاد بزند. این گونه دگراندیش خودش را نشان میدهد، مانند همه آنها که این درد را میدانستهاند اما اوست که حال شناخته میشود، همه میتوانند به سادگی حرفهایش را درک کنند و به دنبالش روند. دگراندیش نیاز به سازمان و سازکاری سیاسی ندارد. کلام و قلمش سلاح اوست که به جای مردمان حرف میزند. اما باید محتاط باشیم. دگراندیش تنها آن کسی نیست که با سازوکارهای موجود به مخالفت برمیانگیزد و آن را علنی میکند و این گونه کسانی را به دنبال خود میکشد. گاه وقتی اندیشه و مخالفتی تبدیل به عمل اعتراضی میشود موجب تغییری هرچند اندک در ساختار محیط خود میشود و باعث میشود تا غائله به نفع دگراندیش خاتمه یابد. بنابراین نمیتوان این دسته دوم را از دایره شرافتمندی و دارای احساس مسئولیتبودن خارج کرد چون مهم تلاشی است به نفع حقیقت برای انجام کار درست و برملا کردن آنچه میخواهد به سرکوب تلاش برای یک زندگی صادقانه و معمولی بپردازد.
سیزده - اما گاهی این حرکتهای دگراندیشانه فردی تبدیل به برنامههایی منسجمتر میشوند. آدمهایی دیگر پا به عرصه میگذارند و با روشهای دیگری که شاید از نظر ما دگراندیشانه نباشند با آگاهی بخشی یک نوع حیات مستقل معنوی و اجتماعی یا سیاسی به وجود میآورند. بنابراین برای فهم حیات مستقل جامعه و حتی افکار دگراندیشها بدون فهمیدن کار این گروهها و افراد دیگر ممکن نیست. کسانی مثل نویسنده یا ناشر که به سانسور تن نمیدهند یا حتی کارهای خود را به صورت زیرزمینی منتشر میکنند، اساتیدی که جلسات خصوصی و مخفیانه برگزار میکنند یا تن به دستورات رسمی دانشگاه برای انجام کارهای روزانه نمیدهند، یا مغازهداری که برای همراهی سر کار نمیرود همه در ساخت این فرهنگ مستقل دخیل هستند. اما وقتی خوب فکر میکنیم، کار همه اینها از یک جنس و نوعی دگراندیشی مشترک نیست؟
چهارده - چرا مردم در یک نظام پساتوتالیتر از بین طغیان دسته جمعی و تلاش برای پیشبرد کارها از راه قانونی همچنان تمایل دارند که در صورت امکان راه دوم را انتخاب کنند؟ حتی وقتی می بینند که راه قانونی احتمالا مسدود است و سواستفاده از قدرت و قانون در بدنه نظام رایج است؟ سادهترین دلیلی که میتواند به ذهن بیاید این است که زیرا مردم هم میدانند طغیان زمانی به کار می آید که نیروهای اجتماعی و سیاسی دارای قدرتی قابل مقایسه باشند. اما در واقعیت اتفاقی که افتاده این است که در این نظامهای دیکتاتوری گرچه بحرانها بسیار عمیق و ریشه دار هستند اما هنوز دوقطبی سیاسی آشکاری وجود ندارد. برای بسیاری از مردم پذیرش دوپارگی جامعه چندان معنایی ندارد بلکه این دوپارگی را در درون خود احساس میکنند. بخش بزرگی از جامعه هم منافعی در ساختار نظام فعلی دارد که باعث میشود طغیان اجتماعی به سادگی به آنها منتقل نشود و به نوعی نه تنها در برابر به خطر افتادن منافع خود مقاومت کنند حتی امکان دارد که در مقابل این طغیان نیز قد علم کنند.
پانزده - اما دلیل ریشهای تر طرفداری جنبشهای دگراندیش از اصل قانون این است که دگراندیشی از اساس با تغییر خشونتآمیز ناسازگار است، مگر در زمان یک شر ضروری. زمانی که در افراطیترین حالت ممکن تنها راه مقابله با خشونت مستقیم چیزی جز خشونت مستقیم نیست. یعنی زمانی که منفعلماندن، معنایی جز حمایت از خشونت ندارد. این اصل بنیادی از اینجا میآید که نمیتوان جان انسانها را چیزی کماهمیتتر از تغییرات بنیادی درنظر گرفت و بنابراین پیشفرض اصلی این است که اگر بتوان تغییرات اجتماعی عمیق را بدون تغییر خشونتآمیز کل سیستم به دست آورد، نیازی به فداکردن جان انسانها نیست. اگر جان انسانها اهمیتی کمتر از مفاهیم سیاسی داشتهباشد، همواره خطر از دست رفتن جان انسانها و اسارت آنها در مقابل مفاهیم سیاسی به ظاهر متعالی وجود دارد. تغییر سیستماتیک یک نظام در مقابل حفاظت از جان انسانها مسالهای سطحی، ظاهری و ثانویه است، چون به خودی خود نمیتواند ضامن هیچ چیزی باشد. هر نگرش و تفکر سیاسی که به مفاهیم انتزاعی برای آینده روی میآورد و به زندگی ملموس انسانها توجه کافی ندارد خطر اسارت دوباره انسان را به همراه دارد و اگر آزادی آینده به قیمت خشونت امروز حاصل شود، لگه ننگی بر دامان آن به جای میگذارد. براندازی سیاسی خشونتآمیز بر خلاف ظاهر آن اصلا ایدهای رادیکال نیست، چون لزوما تغییرات رادیکال به بار نمیآورد و میتواند مشکلات ساختاری اساسی را بازتولید کند. مشکلات بنیادیتر از آن هستند که بتوان با تغییرهای سیستمی حکومتی یا تکنولوژیکی آنها را برطرف کرد.
شانزده - آیا توجه به قانون در شرایطی که میدانیم در نظام دیکتاتوری چیزی سطحی و در راستای تامین منافع طبقه قدرت است نوعی دورویی نیست؟ قوانینی که به ایدئولوژی نظام نزدیک میشوند و در خدمت حفظ و بازتولید آن هستند؟ از دید یک ناظر بیرونی در چنین حکومتی برای همه چیز قانون وجود دارد و تفاوتی بنیادین با سایر نظامها نمیتوان یافت؛ اما وقتی در قوانین دقیق شویم جامعه انگار ملعبه دست قانون است. قوانین تنها بهانهها و دستاویزهایی برای ایجاد ارتباط بین نظام و افراد هستند به گونهای که از ایدئولوژی سطحی حفاظت کنند، و نه از مردم. صرفا این تصور ایجاد میشود که انگار همه در حال اجرای قانون هستند و قانونشکنی جرم است؛ اما در عمل چون قوانین صرفا مربوط به دنیای ظواهر هستند حتی مجریان قانون و ناظران بیرونی را هم فریب میدهند. یک دیکتاتوری جدید برای اعمال قدرت خودش به این سلسله از قوانین ظاهری نیاز دارد و مثل یک دیکتاتوری سنتی یا کوتاهمدت نظامی نیست که بدون قانون نوشتهشده میتواند به اعمال زور بپردازد. تظاهر به رعایت قانون چیزی است که حکومت پساتوتالیتر به آن نیاز دارد و بر همین اساس، مطالبه پایبند بودن به قوانین کاری است که کل ساختار دروغ را در اوج فریبکاریاش به مخاطره میاندازد. این توسل به قانون ماهیت آنها را به مرور آشکار میکند و باعث میشود کسانی که از این قوانین تبعیت میکنند یا در سایه آن احساس امنیت دارند به مرور جوهره آن را بشناسند و بازیچه بودن آن را تایید کنند. نکته اساسی این است که حتی قانون و قانونمداری بزرگترین مساله نیست. مهمترین مساله همیشه کیفیت زندگی است و اینکه قوانین در خدمت یک زندگی بهتر هستند یا مانعی سر راه آن، و الّا صرف رعایت قانون هم دردی را دوا نمیکند. اگر توجه به خود زندگی و کیفیت آن نداشته باشیم، در چشمانداز یک نظام جدید نیز میتوانیم با سرسختی یک نظام جزمی همیشه حق به جانب مواجه شویم که اتفاقا قوانین سفت و محکمی دارد.
هفده - حس مسئولیت ما در قبال دیگران، همیشه و در همه جا، بین انسانهایی که برای حقیقت مبارزه میکنند و سایر منتقدان فرق میگذارد. یعنی فرقی نمیکند که انسانها تصمیم گرفته باشند بر طبق هنجارها و قوانین پذیرفتهشده در یک سیستم دیکتاتوری و خوشایند آن زندگی کنند، یا یک حیات موازی زیرزمینی و مستقل را شکل دادهباشند و برای خودشان زندگی کنند. اگر یک حیات مستقل از سیستم و بدون پایبندی به قوانین ظالمانه - به شکل موسیقی زیرزمینی، انتشارات بیسانسور، پخش اطلاعات آزادانه و غیره - صرفا در اختیار عدهای قلیل باشد و قابلیت تعمیم دادن به همه اقشار مردم را نداشتهباشد، مشابه این است که گروهی خاص برای منافع خودش میجنگد و تا زمانی که به اهداف خاص خودش نرسیده یا زمین زیر پایش سفت نیست به این کار ادامه میدهد و به نوعی برای خودش امتیاز خاصی در ارتباط با حکومت قائل شده است. یعنی احساس مسئولیتی نسبت به همه اقشار جامعه ندارد. این شکل از مبارزه مدنی یا سیاسی به شکلی دیگر زندگی غیرصادقانه و در سایه دروغ جمعی را بازتولید میکند و به جایی نخواهد رسید.
هجده - آگاهی بخشی در هر شکل - چه به نام دگراندیشی یا روشنفکری - به معنی تلاش برای تاثیرگذاری بر ساختار دولت نیست بلکه برای اثر گذاشتن بر جامعه و تفکر مردم است. این گونه که به مساله نگاه کنیم آن کسی که دغدغه آگاهی بخشیدن دارد هیچ وقت در لباس یک منجی ظاهر نمیشود یا نقش نیرویی پیشرو و یا نخبه ای را بازی نمیکند که انگار وظیفه دارد آگاهی توده های ناآگاه را بالا ببرد و انگار فقط اوست که بهترین راه حل را می داند. در عمل اما شاید رژیم استبدادی بدش نیاید که این افراد آگاهیبخش را این گونه نشان دهد چون این تلقی خود رژیم از آنهاست و همان کاری را که خودش انجام داده حال به دیگران نسبت میدهد. چرا؟ چون در هر نوع انتقادی میل به براندازی را میبیند و از آن برای سالهای طولانی به عنوان دستاویزی استفاده کرده است. اما یک قدرت استبدادی خواه ناخواه مجبور است با این آگاهی بخشی و فشار ناشی از اندیشه آزاد مقابله کند. گاهی این مقابله شکل سرکوب به خود میگیرد و گاه شکل انطباق. سرکوب آن شکلی است که بیشتر به چشم می آید اما نباید از انطباق هم غافل شویم. انطباق و تغییر تدریجی و غیرمستقیم ساختارها واکنش مثبت رژیم است و دستاوردی برای جنبشی با هدف آگاهی بخشی به همراه دارد چون مرز بین زیستن در دل یک نظام دروغ و حرکت به سمت آگاهی های اساسی را مغشوش میکنند. دیگر موقعیت برای افرادی که طیف خاکستری هستند چندان شفاف نیست چون رژیم دست به کارهایی میزند که تا دیروز آنها را تابو میدانست و امروز انگار تن به حرف مخالفان خودش داده است.
بقیه متن را بهخاطر محدودیت تعداد کلمات در کامنت مینویسم
قدرت بی قدرتان یک کتاب عالی است، اما در جغرافیا و شرایط خودش. در واقع نسخهای واحد برای همهجا قطعاً نیست و شاید چنین نسخهای اساساً وجود خارجی نداشته باشه. قدرت بی قدرتان به توصیف جامعهای توتالیتر میپردازه که از نظامهای توتالیتر سنتی فاصله گرفته و به عبارتی آپگرید شده. نویسنده اشاره داره که بزرگترین کار حکومت در این نظام گسترده کردن چتری از دروغ بر روی جامعه و درگیر کردن یک یک افراد در این سیستم هست و حالا برای مقابله با اون بهترین کار خروج از این چتر و زندگی در دایرهی حقیقته. به نظر میاد که همین مسئله بزرگترین دلیل برای سانسور و جلوگیری از گردش آزاد اطلاعات در نظام های به قول نویسنده پسا توتالیتر باشه. اما چرا به نظر من این کتاب برای جغرافیای ما مناسب نیست؟ بزرگترین دلیل پیشینهی آغشته به خون خاورمیانه و دلیل دوم تقدس بخشی به نظامهای ایدئولوژیک در این منطقه. جمع این دو دلیل باعث میشه شستشوی مغزی طرفداران و کارگزاران نظام به جایی برسه که هیچ ابایی از دروغ، فساد، کشتن و سرکوب در راستای منافع نظام نداشته باشند، چرا؟ چون نظام مقدس است و حفظ نظام از اوجب واجبات.ه
به نظرم این کتاب دقیقا حال و هوای آلان و داره و باید خونده بشه برای آلان.مردم باید این کتاب رو بخونن همه و بفهمن چه قدرتی دارند و بتونن ازش استفاده کنن
درباره نویسنده واتسلاو هاول، ترکیب متعادلی از یک انسان هنرمند و سیاستمدار بود که پس از بهار پراگ (دوران طلایی اصلاحات سیاسی رهبر وقت چکسلواکی که با دخالت نیروهای عضو پیمان ورشو خاتمه یافت و به زمستان خفقان آوری به مدت ۹ سال تبدیل شد) مطرح شد و پس از تدوین و انتشار هوشمندانه منشور ۷۷ (که به مناسبت سال انتشار آن ۷۷ نامگذاری شد) درخشید. منشور، متن و درخواستی ساده و هوشمندانه داشت: درخواست تحقق حقوق مصرح و موجود در قانون اساسی چکسلواکی. یکی از نخستین بندهای منشور ۷۷ چنین است: ر متأسفانه این حقوق، تنها بر روی کاغذ مانده است. برای نمونه، حق آزادی بیان که در مادۀ ١٩ نخستین میثاق تضمین شده است، وهمی بیش نیست. دههاهزار نفر تنها به این دلیل که عقایدشان با دیدگاههای رسمی مخالف بود نتوانستند در حرفۀ خود کار کنند. این شهروندان از سوی حاکمان مورد تبعیض و بدرفتاریهای گوناگون قرار گرفتهاند. آنان قربانی آپارتاید واقعی شده و هرگز امکان دفاع از خود نداشتهاند. صدهاهزار تن دیگر، نمیتوانند از این زندگی «فارغ از ترس» که در مقدمۀ نخستین میثاق آمده است، بهرهمند شوند. آنان اگر عقایدشان را ابراز کنند، همواره در معرض این خطرند که شغل و امتیازات دیگرشان را از دست بدهند. (برگرفته از ترجمه منشور در وبسایت بنیاد برومند)ر
ویژگی اساسی منشور، نه خود آن، بلکه نسبت آن با دیگران بود. سه سخنگوی اصلی منشور از سه دیدگاه مختلف آن را امضا کردند و موجب شد تا مدافعین آن را طیفی وسیع از کمونیستها تا لیبرالها و از کاتولیکها تا لائیکها دربربگیرند. ۱۱ سال پس از امضای منشور، پس از مدتها تحمل حبس و بازپرسی، این بار هاول نام خود را بجای بازپرس و زندانبان از دهان هزاران دانشجو و کارگر و کارمند میشنید که نوید تغییر آرام و کم خشونت را میدادند. تغییری که به همین دلیل نام «انقلاب مخملی» به خود گرفت که هنوز که هنوز است تکرار آن کابوس نظامهای خودکامه مدرن (یا به تعبیر هاول پساتوتالیتر) و دستگاههای تبلیغاتی آنهاست
درباره کتاب همین ابتدا باید بگویم اشتباه بزرگی است اگر این کتاب را آینه وضعیت خود تلقی کنیم. اثر هاول آینه جامعه خود اوست و حتی اگر شباهتهایی با وضع ما دارد باید تفاوتهای یک جامعه کمونیستی اروپای شرقی در دهه هفتاد را نیز با جامعه اینجا و اکنونی خودمان درنظر داشته باشیم با لحاظ این نکته، آنچه «قدرت بیقدرتان» را به عنوان اثری توصیفی ارزشمند میکند نگاهی ویژه به مفهومی از دولت و حکومت در عصر جدید است که او نام آن را دولت «پساتوتالیتر» میگذارد. بنا نیست پس از خواندن این کتاب بدانیم که برای طرد چنین دولتی «چه باید کرد»، بلکه بیشتر بناست تا پس از خواندن این کتاب چنین دولتی را بهتر شناخته باشیم... هرچند مانند بسیاری از توصیفهای زنده (توصیفهایی که از شاهدان عینی روایت میشود) بیش از حد یکرنگ و ازپیش داوری شدهاست از نظر هاول، نظام پساتوتالیتر نظامی متصلب شدهاست که اجازه تنفس آزادانه به غیرخودیها، به «دگراندیشها» را نمیدهد، اما کماکان به دلایلی (از جمله وجود نظامهای پیچیده بینالمللی و تکنولوژیها جدیدتر گردش اطلاعات) نمیتواند دلبخواهانه هرگونه که میخواهد قدرت و بیعدالتی را اعمال کند ولی این دگراندیشان کیستند؟ اپوزسیون؟ اینجاست که هاول دومین مفهوم مهم خود را ارائه میکند. این دگراندیشان نه اپوزوسیون (خواه به معنا رسمی و داخل ساختار قدرت، خواه غیررسمی و وابسته به قدرتهای خارجی)، بلکه عملا مردمی عادی، بیقدرتانی هستند که درون نظام و با ساختار ویژهای عمل میکنند از سوی دیگر معنای پساتوتالیتر هم «دیکتاتوری» به معنای کلاسیک آن نیست. معمولا ما از دیکتاتوری یک گروه یا ساختار مشخص سیاسی واضح و متمایزی را به ذهن میآوریم که میکوشد تا جامعه را به سبکی خاص یکدست کند و از توده و عامه مردم به راحتی قابل تشخیص است. ولی نظام پساتوتالیتر نه تنها عمدا این مرز را بر هم میزند (مثلا با بکار گیری «لباسشخصیها» یا «عناصر خودجوش انقلابی» که رنگ و روی مردم عادی را دارند) بلکه از سوی مردم هم چندان قابل تفکیک و شناسایی نیست. معمولا دوقطبیهایی که برای شناسایی موافقان و مخالفان این نظام ساخته میشوند خیلی زود نادرستی خود ��ا در مواقع خاص (مثل تشییع جنازه فلان سردار یا انتخابات بهمان دوره) نشان میدهند تفاوت دیگر حکومت پساتوتالیتر با دیکتاتوریهای عادی این است که چنین نظامی متکی بر خواست دلبخواهانه صاحبان قدرتی که محدود به جغرافیای خاصی میشوند نیست، بلکه بخشی از گفتمان بیمکان بزرگتر (بلوک شرق، پیمان ناتو، هلال شیعی و...) است که نشان میدهد چرا معمولا تصورات رایجی مثل «دخالت بیرونی» برای اصلاح یا تغییر چنین نظامهایی تصوراتی خام هستند و معمولا به صلبتر شدن چنین نظامهایی میانجامند یکی از ویژگیهای اصلی چنین نظامی بیعدالتی مبتنی بر نفاق و دورویی است. به همان دلیل اول و دوم (روابط منطقهای و جهانی) قانون اساسی چنین نظامهایی عمدتا با حقوق بشر سازگار است و حتی نظام عضو اکثر کنوانسیونهای سازمان ملل هم هست، اما نقض گسترده این حقوق را در عمل توجیه یا کاملا به وضوح نامگذاری میکند. همانطور که هاول میگوید کلمات توسط این نظام معانی کاملا وارونهای مییابند. زندانیهای سیاسی «امنیتی» نامیده میشوند، معترضان مدنی «اوباش» یا «جاسوس» معرفی میشوند، نقض حریم خصوصی «فعالیت فرهنگی» نام میگیرد، استفاده از آزادیهای اولیه «تشویش اذهان عمومی» نام میگیرد، مقابله با گردش آزاد اطلاعات «حفاظت از حریم حقیقت» و مقابله با دشمن قلمداد میشود و فسادهای سیستمی و کلان اخلاقی و اقتصادی موارد نادر فردی و تا حد امکان تحت نفوذ بیگانه معرفی میگردد. چنین نظامی معمولا در بازتولید افراد دورو و فرصتطلب نیز بسیار مستعد است
قصد دارم (شاید بر خلاف نگاه خود هاول) ویژگی دیگری هم برای نظام پساتوتالیتر برشمارم: حداکثری کردن ساحت سیاسی. نه تنها دین، نه تنها آموزش و نه تنها هنر، بلکه تمام ساحات زندگی انسان در چنین نظامی به سمت یکدستسازی سیاسی پیش میرود. هاول میکوشد نشان دهد که ضدیت نظام پساتوتالیتر با سامان عادی زندگی وضعیتی غیرسیاسی ایجاد میکند، اما از نظر من این ضدیت اتفاقا نتیجه حداکثری شدن امر سیاسی است. اجماع، ائتلاف، تشکل و وحدت تماما مفاهیمی سیاسی و برآمده از گفتمان قدرت سیاسیاند که تنها در یک جامعه سیاستزده به تمام ساحات زندگی روزمره رسوخ میکنند: تنها در چنین جامعهای از فیلم و رمان تا موسیقی و اندیشه و عمل همه میتواند پسوند «انقلابی» یا «سازمانی» یا ضد آن را بگیرد و این نه تنها تمامیتخواهی نظام، بلکه پاشنه آشیل او هم هست؛ زیرا دایره امور هنجارشکن روز به روز بیشتر میشود: از وضع پوشش تا سبک موسیقی همه میتواند نوعی «مبارزه» با آن معنا شود در چنین وضعیتی چه میتوان کرد؟ همین مبارزه از طریق ضدیت با آن؟ ولی این را باید اضافه کنم که ویژگی دیگر نظام پساتوتالیتر اقتدار، پیشرفت نظامی-انتظامی و آرامش نسبی آن است: چنین نظامی عموما غالب حرکات اعتراضی را، غالب طغیانهای خرد و کلان را رصد، کشف و خنثی میکند. هزینه بالای امنیتی برای هرگونه اعتراض، نه تنها دامن طغیانگر بلکه همه را میگیرد و به این ترتیب گاه توده مردم (در عین بیزاری از نظام) از طغیان و طغیانگر هم بیزارند پس واقعا چه میتوان کرد؟ من پاسخ واضحی در کلام هاول ندیدم. اما بر اساس توصیف دقیق او از نظام پساتوتالیتر نوعی امید در دلم جوانه زد. دشمن اصلی نظام پساتوتالیتر بسط تکثر است؛ خود جریان زندگی؛ اما نه به عنوان نوعی مبارزه، زیرا در این صورت رصد، کشف و خنثی میشود. راه حل عملیتر بسط تکثرهای مستقل و جسورانه زندگی کردن بدون قصد مبارزه است. اجازه دهید مثال واضحتری بزنم. اگر اجبار زنان به سرکردن حجاب در یک نظام پساتوتالیتر نوعی تلاش برای یکدستی باشد، راه مبارزه با آن بر چوب کردن شال یا کمپین «آزادیهای یواشکی» نیست. بلکه راه آن همین روال تدریجی، همین زیست جسورانه به سبکی که میپسندید به عنوان نوعی مطالبه زندگی است، بدون هیچ قصد مبارزهای. یعنی با همان روال طولانی و کمخطر که عقل جمعی شهروندان برمیسازد چندین سال پیش فیلم متوسطی دیدم که بازسازی اسطوره معروف مرلین بود. طبق این داستان، مرلین جادوگری بود که هر که به تقابل با او میرفت شکست میخورد و بر قدرت مرلین افزوده میشد. عاقبت یکی از قهرمانان داستان متوجه شد که راز شکست مرلین در بیتوجهی به اوست: طلسم او توجه همگان بود. اگر همگان به او بیتوجهی کنند قدرت او هم از بین میرود. از این جهت، ساز و برگهای ایدئولوژیک حکومت پساتوتالیتر مانند مرلین، یا مانند مدوساست. (مدوسا ایزدبانوی اسطورهای یونان بود که دشمن او در صورت نگاه کردن به چشمهایش سنگ میشد.) ولی آیا میتوان به چیزی که تمام ساحت زندگی ما را در بر گرفته بیتوجه بود؟ شاید برای ما نه، ولی شاید برای نسل بعد از ما، نسلی که امر دینی، امر سیاسی و حتی امر سنتی برایش نه عنصری مثبت یا منفی، بلکه عنصری کماهمیت یا حتی بیاهمیت است، نسلی که بیتوجه به تمام مباحث ما حول رویکردهای دینی و احزاب سیاسی به مسائل روزمره خود فکر میکند، این امر شدنی باشد. این همان بارقه امیدی است که کتاب هاول نشان میدهد، همان قدرت واقعی بیقدرتان، که شاید از منظور خود او هم فاصله داشته باشد. هرچند این بیتفاوتی هم فرصتها و تهدیدهای خود را دارد و من درباره خوب یا بد بودن آن داوری کلی ندارم
در کنار تمام ن��ات مثبت، کتاب سه نقطه ضعف بزرگ هم داشت: یکی اینکه تمام آنچه گفت را میتوانست در نصف این حجم هم بزند، البته اگر از تکرار و اطنابهای بیمورد پرهیز میکرد؛ دیگری اینکه گاه و بیگاه به بیان کلیشهای و کلیگویی تبدیل میشد؛ و نهایتا آنکه به محض ورود به عرضه تجویز، سردرگم و رویایی میشد شاید بعدها درباره این سه نقطه ضعف بیشتر نوشتم
قدرت بی قدرتان به نویسندگی #واتسلاف_هاول کتابی سیاسی، اجتماعی و فلسفی است که به بررسی ماهیت و ساختار نظام های دیکتاتوری میپردازد. هاول نظام پساتوتالیتر را نوعی از رژیم تمامیتخواه توصیف کرده است که از پایه و اساس با دیکتاتوری کلاسیک فاصله و با دریافت معمول از #توتالیتریسم تفاوت دارد. نظام #پساتوتالیتر به اسم آزادی، کارگران و انسانها، آنها را به بردگی میگیرد و بهنام دموکراسی انتخاباتی نمایشی برگزار میکند و به نام جریان آزاد، اطلاعات و آزادی بیان، انسانها را از شنیدن و خواندن دیدگاههای مختلف محروم میکند. این رژیم همهچیز را جعل و وارونه نشان میدهد و وانمود میکند به حقوق بشر احترام میگذارد. زندگی در چنین نظامی، آکنده از دورویی و ریا و دروغ است. لازم نیست مردم همهٔ دروغها و مغلطههای این نظام را باور کنند، اما باید چنان رفتار کنند که گویی باورشان دارند، یا دست کم در سکوت از کنارشان بگذرند.
در این نظام ها ریشه اغلب جنبشها و اعتراضات که علیه رژیمهای پساتوتالیتر شکل میگیرد از انسانهای بیقدرت غیرسیاسی است و بر اساس مسایل غیرسیاسی به وجود میآید، زیرا، زندگی تحت اسارت رژیمهای پساتوتالیتر به جایی میرسد که هرعمل صادقانه و مسئولانه غیرسیاسی هم به معنای مقابله با نظام تلقی میشود. هاول میگوید که دغدغهمندان و متعهدان به جامعه در مواجهه با این رویارویی، بیشتر از دو راه ندارند: «یا باید از این موضع دست بکشند ... (راهی که اکثریت برگزیدهاند) یا همان راهی را که در پیش گرفته بودند ادامه دهند و بهناگزیر وارد کشمکش با رژیم شوند (راهی که اقلیت برگزیدهاند)»
در نظام پساتوتالیتر، زندگی دشوار است و انواع بیعدالتی و فساد در آن جریان دارد. در این نظام با سوءاستفاده از نام آزادی، کارگران و اقشار مختلف جامعه غارت میشوند. و در چنین وضعیتی، ناآگاهی مردم نیز به نفع نظام است.
سبزیفروش که نماد بیقدرت��ن است اشاره به اکثریت جامعه است که از قدرت خود هیچ اطلاعی ندارد. و چون از قدرتی که در اختیار دارد آگاهی ندارد، کارهایی انجام میدهد که خودبهخود به نظام پساتوتالیتر کمک میکند. کارهای سادهای که ممکن است حتی معنی آن را نداند. در واقع حکومت بهقدری جامعه را فلج کرده است که کسی حتی نمیتواند فکر کند و یا سوالی بپرسد. در این جامعه هیچکس از قدرت خودش مطلع نیست. در واقع فساد در زندگی مردم رخنه کرده و مشکل بزرگ دقیقا همینجاست..
این نوشتار، راهنمای مناسبی برای شناساندن وجوه مختلف کتاب حاضر نیست چون نویسنده این سطور، آنچنان که باید سوار بر خطوط کتاب پیش نرفت لَختی سواره و بیشی پیاده سر در هوا و نگاه به این سو و آن سو با ذهنی پراکنده شبیه به دایره ای هزارشعاع که هر شعاع کج و معوج آن رو به سوی نقطه ای نامعلوم دارد و از حواسی این روزها بی حوصله و پرّان و دائم در سفر! چه انتظاری برای تامل و حضر پس اینها را می نویسم تا صرفا ردپایی هرچند محو از "قدرت بی قدرتان" دست کم در آرشیو سبک خودم باقی بماند برای بعدها اگر بعدی در کار باشد البته
درست نمیدانم چرا، اما راستش کتاب چندان برای من دلچسب نبود آنی نبود که با شوق و ولع در پی اش باشم
خیلی کلی و خلاصه (که جزئی گویی و مفصل نویسی آن هم برای این کتاب، هرگز در عهده و توان من نیست)
به نظرم، نویسنده، بیشتر از هرچیز، به تحلیل صورت سوال پرداخته بود تا ارائه راهکارهای عملی
اگرچه که به درستی واکاوی و تشخیص مرض، کلیدی طلایی در جهت علاج مرض هست، اما از قضا این بار به گمانم، همه ما بی قدرتان، دست کم تا حدی بسیار، دردمان را می شناسیم، حتی درمان را شاید اما اراده و هم توانی برای یافتن آن حَب چاره ساز و آن حکیم باشی درونمان را نداریم و مقصر این ضعف و کاستی؟ شاید ��ه باز هم خودمان
طبیب عشق مسیحا دم ست و مشفق لیک چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
برداشت من این هست که نویسنده به گستردگی و در وجوه مختلف، به درد پرداخته بود اما آنجا که نوبت به درمان رسیده بود، بیشتر بر روی "باید" ها تمرکز کرده بود تا بر روی "چگونه و چطور" و این چندان دردی را از بی قدرتان دوا نمی کند و چگونه هایش به پر رنگی بایدهایش نبود مختصر و در چند صفحه
مثل اینکه شما غذایی را بچشید و حس کنید طعم غذا باب میلتان نیست مثلا کم نمک هست بسیار خوب، پس چاره، اضافه کردن نمک هست اما نمکدان کجاست؟
و به خیالم نویسنده تا سطح نمک پیش می رود و نه نمکدان
البته شاید هم من زیاده انتظار داشتم (یا همان پراکندگی شخصی مانعی برایم بوده در برداشت دقیق تر)
چرا که اصولا در این گونه مباحث، نمی توان توقع چاره خاصی داشت حتی از صاحب نظران که مثلا به سخنی و پیشنهادی موسایی کنند و عصایشان از آستین اژدهایی شود و ببلعد مارهای تمام کاستی ها و دردها را
اما در رابطه با توضیح دردهای تاریخی مشترک و به نظر من بی پایان و پر تککککرااااار (کتاب در سال ۱۹۷۸ نوشته شده) این کتاب انصافا به نظرم از بهترین هاست
و ترجمه هم تقریبا تمیز و صیقلی هرچند در بعضی قسمت ها کمی زبر اما در مجموع کاملا قابل اغماض
بر من ببخشید که این یادداشت حق مطلب را برای این کتاب ادا نکرد
اگر وقت و حوصله و تمرکز داشتید، خواندنش را پیشنهاد می کنم
و اینکه اگر دوست داشتید موزیک Dreamer رو با صدای Ozzy Osbourne گوش کنید
و در پایان اینکه، در لابه لای کلمات و توضیحات نویسنده، مدام یاد شعری می افتادم که تکرار خنده دار و گاهی مشمئز کننده ی تاریخ و هیاهوهای بسیار برای هیچ را به روشنی بیان می کند
پیش از شما به سان شما بی شمارها با تار عنکبوت نوشتند روی باد کاین دولت خجسته جاوید، زنده باد
تا زمانی که بخاطر دروغ های رنگینم، تازیانه های سنگینم دستم را می بوسید من هستم فقر و بدبختی هم جایزه تان اراده کنم نفس ندارید... دلم نمیخواهد دیگر راجع به هیچ حکومتی بدانم بخوانم یا حتی بفهمم انواعی از حکومت وجود داشته و دارد .... تماما لجن بوده اند بدون استثنا و حتما از عدالت دم زده اند.... و عمرم کفاف نخواهد داد ببینم که بالاخره انسان از رنج آفرینی برای انسانی دیگر دست برداشته.... این روزها بیشتر از هر زمانی ، از انسان بودنم حالم بهم میخورد از اینکه هیچ کاری از دستم بر نمی آید از اینکه تاریخ همچنان، سیاه و تیره ادامه میدهد و همه عادت کرده اند در این سرزمینی که روزی وطن صدایش میکردند خسته ایم اما دم نمیزنیم این روزهافقط منتظریم نوبت مان بشود دقیقا مثل زن یا کودک یا پیرمردی یهودی که منتظر بود به حمام برود و بعد به کوره و بعد مثلا پاکسازی نژاد و بعدش چه شد ؟ چه چیزی عوض شد؟ چقدرش متوقف شد؟ جز تکرار و بروز رسانی جنایات بشری چه چیزی نصیب مان شد؟ و آن ها آن بالا نشستند خیره به اعداد جنایتشان و میگویند هنوز کافی نیست ... و اخلاق و آدم بودن هم کشک... و چیزی از انتظار نمی دانند و نخواهند فهمید که ما منتظریم نوبت مان شود... میان دنیای آن ها با دنیای من زمین تا آسمان فاصله را میشود دید و ناتوان خیره شد... آبان ،هواپیما ،دلتا... نام مرگ برنامه ریزی شده بعدی را هنوز نمیدانم .... ببخشید سرتان را درد اوردم...
کابوسی به جان اروپای شرقی افتاده: کابوسی که در غرب به آن دگراندیشی نام دادهاند... واتسلاو هاول نویسنده این کتاب سیاستمدار و رییس جمهور سابق جمهوری چک بود. هاول این مقاله رو در اکتبر سال ۱۹۷۸ نوشت و در اون به تشریح طبیعت رژیم های کمونیست زمان خودش، چگونگی زندگی در درون این رژیم ها و اینکه چگونه این رژیم ها از شهروندان عادی خودشون یک دگراندیش میسازن میپردازه و نام این رژیم ها رو هم نظام های پساتوتالیتر میگذاره. کتاب سوالهای جالبی میپرسه و به اون ها جواب های جالبی هم میده هرچند نباید گول ظاهر لاغر و کوتاه کتاب رو خورد چون متن سختی داره و باید با تمرکز بالا خونده بشه.
اصلا مگه میشه کتابی دربارۀ نظامهای تمامیت خواه نوشته بشه و برای ما ایرانی ها خواندنی و آموزنده نباشه؟ ما که به قول رضا دانشور عزیزم، پهلوانان راه زندگی زیر سایۀ استبداد و بالاخره شوریدن علیه اون هستیم؟ جالبیت اصلی این کتاب برای من مفهوم نظام دروغه؛ اینکه یه حکومت از مجموعه ای از دروغهای مصلحتی ریز درست شده که مث آجرهای سه سانتی ای هستن که منجر به یه کاخ بی نهایت بزرگ و مستحکم میشن. حالا اگه هر شهروند تصمیم بگیره اون تک دروغ به ظاهر بی ضرر و مصلحتی رو نگه چی میشه؟ این کاخ عظیم و مستحکم فرو میریزه.
چه مقالهی گرم و مفیدی ، به سادهترین شکل ممکن مفاهیم به این مهمی توضیح داده شده
از اونجاییکه وضعیت کشور ما و ایدئولوژی حکومت ما خیلی شبیه به کمونیسم هست، مسائلی که هاول در این کتاب بیان میکنه خیلی برای ما ملموسه. به همین دلیل شدیدا خوندن این کتاب توصیه میشه. هرچند که مربوط به بیش از ۴۰ سال پیش و پیش از انقلاب ما بوده. هاول در این کتاب اول ویژگیهای نظام توتالیتر و راههای بقای اون رو توضیح میده و بعد میگه که بزرگترین راه مقابله با حکومتهای پساتوتالیتر زندگی در گسترهی حقیقت و درستی است. چون همین روش زندگی بنیانهای ایدئولوژی حکومت رو لرزان میکنه و وقتی هم ریشههای حکومت لرزان شد کم کم فروپاشی اون شروع میشه. به همین دلیل هم هست که حکومت وقتی کوچکترین نظری بر خلاف ایدئولوژی خودش میبینه به شدیدترین شکل اون رو محکوم میکنه. چون میدونه که به زودی زود دیگه قدرتی بر مردم نخواهد داشت. کتاب سال ۱۹۷۸ نوشته شده یعنی تو همون سالهایی که مردم ایران مشغول انقلاب بودند و ای کاش این کتاب همون موقع خونده شده بود تا پایههای یه حکومت توتالیتر جدید شکل نمیگرفت. با توجه به اینکه شرایط کنونی کشور ما خیلی شبیه به دوران حکومت کمونیسمه این کتاب برای شناخت وضعیت موجود کشور بسیار مفید هست. البته که ۴۰ و اندی سال از اون روزا گذشته و خیلی مفاهیم جدیدی هم در دنیای امروز اومده و صرفا خوندن یک کتاب کافی نیست.
.امیدوارم همهی ما از شر حکومتهای توتالیتر رها بشیم و به سمت دموکراسی و ق��رتهای غیرمتمرکز بریم
بخشی از کتاب: قدرت بیقدرتان درست در همین است که میتوانند تاروپود دروغی را بشکافند که سیستم ایدئولوژیک روی واقعیت میکشد. این بیقدرتان فقط هم روشنفکرها و فعالان مدنی و نیروهای سیاسی اپوزیسیون نیستند. علاوه بر آنها، بیقدرتان همه و تکتک آدمهایی هستند که تحت این نظام دارند زندگی میکنند. آنها هستند که باید خودشان را از زندگی تحت دروغ رها کنند.
1- از تاریخ و سیاست خواندن، نان شبِ زیست اجتماعی است برای یک "شهروند". خلاصه تا تاریخ کشور خودمان، تجربه بقیه ملتها و حداقلهای سیاست را ندانیم، نباید انتظار داشته باشیم دلِ زورمندان و سیاسیون برای ما رعایا بسوزد! در این راستا این کتاب وظیفه خود را انجام میدهد، البته نه بیشتر. آگاهیبخش است. جامعِ تحلیل سیاسی نیست.
2- گفتم: چی میشه جامعه به این کتابها گرایش پیدا میکنه؟ چجوری خواندن این کتابها گسترده میشه؟ در آن گفتوگوهای معرفی چه میگذرد؟ این مردمان را چه شده است؟ چه چیز بر ایشان گذشته است؟ [به نظرم سوالهای جالب و مهمی است.] گفت: و جوابت به این سوالها چیه؟ - سوالهای سختیه، خیلی سخت. ولی بذار خودم به عنوان کسی که لااقل به چند نفری کتاب را معرفی خواهم کرد، این سوالها را گوشه ذهن داشته باشم. اون کنج بمونه و ذهنم درگیرش بمونه. -حالا بخونمش؟ -آره
3- یک ایراد مهم کتاب این است که مستعد نقل قولسازی فراوان است. گاها هم نویسنده مستدل حرف نمیزند و صرفا ادیبانه مینویسد. جهانِ سیاسی نویسنده در ضمن اینکه جزئیات و نکتهسنجیهای خوبی دارد، مثل ��رحی که از بروکراسی و بروکراتها به دست میدهد، اما گاها از سادهسازی بسیار در عذاب است. تفاوت اتمسفر سیاسیِ چکسلواکی و ایران هم که باید همواره گوشه ذهن خواننده باشد به نظرم. بالاخره نویسنده به عنوان اولین رئیس جمهور چکسلواکی باید جامعهی خود را بشناسد نه ایران را! اگر واتسلاف هاول بتواند این نوع از سنجشگر بودن(و نقاد بودن نسبت به ادعاهای سیاسی) را در خواننده ایجاد کند، کاری کرده است بس ارزشمند و خواننده کنشی/مطالعهای کرده است بس عزیز. اگر میخواهید کتابی بخوانید که بار اندیشگی و علمی بالاتری داشته باشد، کلا کتابهای دکتر بشیریه و به طور اخص "درسهای دموکراسی برای همه" و "گذار به دموکراسی" را بخوانید. 5- از این کتاب دانش سیاسی، به معنای اخص کلمه، کسب نمیکنید اما قطعا آگاهی کسب خواهید کرد. به قولِ دوستی، لطفا سعی کنید در زمره کسانی نباشید که این کتاب در حکم سم است برایشان.
واتسلاو هاول رییس جمهور پیشین چک در این اثر به بررسی نظام های پساتوتالیتره( دیکتاتوری های نوین که بعضا دموکتاتوری خوانده می شوند یعنی تلفیق دمکراسی البته ظاهری و دیکتاتوری) و به چگونگی مبارزه بدون خشونت و ایجاد تغییر در راستای بازسازی اخلاقی جامعه و نه صرف تحقق یک انقلاب می پردازد
او می گوید نظام پساتوتالیتره صرفا تا جایی در خدمت مردم است که ضروری است.. آن هم به منظور تضمین خدمت گرفتن از مردم
مردم در این نوع نظام ها نیازی نیست که دروغ ها را باور کنند.. کافیست که بپذیرند با این دروغ ها و در بطن آن زندگی کنند ... زیرا بدین ترتیب به این نظام صحه می گذارند
ایدئولوژی در این نوع نظام ها تحت تاثیر ساختار ( قدرت) قرار می گیرد بنابراین از واقعیت موجود خارج و تبدیل به جهانی از ظاهر سازی می شود
ایدئولوژی دو کارکرد اساسی دارد:::: اول اینکه به نظام مشروعیت می دهد دوم اینکه سبب انسجام درونی نظام می شود
اگرچه ایدئولوژی زیربنای نظام پساتوتالیتره هست اما این ستون، ستونی سست است ،، زیرا بر پایه دروغ بنا شده است
در نظام پساتوتالیتره ، کوچکترین تعارض فرهنگی و اجتماعی جنبه سیاسی پیدا میکند
در این نظام ها مردم حیات سیاسی ندارند و خلاء ناشی از آن با آیین های ایدئولوژیک پر می شود. در اینجاست که علاقه مردم به امور سیاسی کمرنگ می شود و اندیشه سیاسی مستقل غیر واقع گرایانه قلمداد می شود
در این نظام، اعمال بی شرمانه قدرت ملبس به لباس فاخر قانون می شود که همان کارکرد ایدئولوژی را دارد
«در نظام های ایدئولوژیک، زمانی مردم خسته شده و تصمیم می گیرند زندگی در دروغ را کنار گذاشته و در راستی زندگی کنند.این، آغاز فروپاشی ست.»
«حکومت در بند دروغهای خودش است، باید همه چیز را جعل کند و وارونه جلوه دهد. باید گذشته را جعل کند، باید حال را جعل کند و باید آینده را هم جعل کند. باید آمارها را جعل کند، باید منکر این شود که یک دستگاه امنیتی فراگیر، غیرپاسخگو و خودسر دارد. باید وانمود کند که به حقوق بشر احترام میگذارد و باید وانمود کند کسی را مورد پیگیری و آزار قرار نمیدهد. باید وانمود کند از هیچ چیز و هیچکس نمیترسد. باید وانمود کند که در هیچ موردی وانمود نمیکند.»
در کل ۱۶۴ صفحه کتاب حرف نویسنده این که ما زمانی به سعادت زندگی میرسیم که از زیر پوسته دروغینی که حکومت ساخته بیرون بیایم و حقیقت رو پیدا کنیم، قدرت بیقدرتان میگه حتی یک مهره ساده در این جامعه هم قدرت زیادی داره که خودش نمیدونه. قسمتهایی از کتاب که صرف تحلیل و بررسی رفتار سبزی فروش بود به نظرم قابل درک و ملموستر بود به این جهت که یک ادم ساده و بیقدرت مثل خودمون رو در نظر گرفته که فقط بخاطر ادامه دادن به فعالیت و زندگیش مجبوره کارهایی رو انجام بده که درسته به نظر خودش بیاهمیته ولی نظام رو سرپا نگه میداره. (یه جورایی تو زمان ما مثل این پوسترای عفاف و حجابه که به در و دیوار کافیشاپا زدن شاید طرف خودش اعتقادی به حجاب نداره، ولی روی صحبتش با نظامه که آره آقاجان من دارم رعایت میکنم منو به حال خودم بزارین به کسب و کارم برسم.) خلاصه که حکایت نظام پساتوتالیتری این که هیچ ارزشی برای مردم قائل نیست و به اونا به عنوان یه سوخت رسان، قطار عظیم حکومت فاسدش استفاده میکنه، اما این مهرههای ضعیف و بیقدرت میتونن روزی از پوشش دروغ و تظاهر به پذیرش دروغ بیرون و بیان و این حکومت رو از بین ببرند. به هر جهت کلیت کتاب برای من که به شخصه دانش سیاسی کافی ندارم، قابل فهم بود اما هر از گاهی داخل بعضی از قسمتها گیج میشدم و حتی با چند بار خوندنم متوجهشون نمیشدم که نظرم لازمه پیچیدگی سیاسته، ایراد بعدی از نظر من یک موضوع فرار از د��وغ به شدت در طی کتاب تکرار میشد حتی خود نویسنده هم به این موضوع واقف بود که شکست جامعه پساتوتالاریسمی نسبت به دیکتاتور سنتی سخته و خب بله درسته ما میدونیم همیشه یک عده هستن که یه جوری زندگی میکنن که نه سیخشون بسوزه نه کباب ولی خب راه حل چیه؟! باید همچنان دست رو دست بزاریم تا اینجور افراد ازون پوستهشون بیرون بیان؟! خب تا اون موقع که تک تکمون سلاخی شدیم ...! بهر حال امیدواریم پایان این شب سیاه سفید باشه🤍
پ.ن: فکر نمیکردم کتاب ۱۶۴ صفحهای بیشتر از نصف روز طول بکشه ولی خب سرچ تک تک کلمههای سختش واقعا وقتگیر بود، نکته مثبتش این بود بالاخره تلفظ و معنی کلمههای سخت سیاست دارم یاد میگیرم :)
پس از خرید: نفس چاپ شدن این کتاب چه بخاطر نویسندهاش و چه بخاطر محتوایش در این مملکت امیدبخش است. نویسندهای که مفهوم انقلاب رنگین و مخملی وامدار ایشان است و این واژهها هم در تحلیلهای پس از حوادث انتخابات ۸۸ کلیدواژهای شده بود برای برچسبزدن به معترضین به نتایج.
قبل از خواندن: کتاب را به توصیهی دوست شفیقام زمانی در دست گرفتم که در بسیاری از شهرهای کشور، مردم معترض و عصبانی دست به اعتراض و آشوب زدهاند. برخی به خاطر ربط مستقیم افزایش سهبرابری قیمت بنزین بر معیشتشان و بسیاری بخاطر عصبانیت از در نظر گرفته نشدنشان در قسمتِ جمهوریِ نظام. حکومت نیز به بهانهی کنترل اوضاع، تصمیمی که مدتها برایش درحال آمادهسازی بود را انجام داد و کل اینترنت را در چند روز اول قطع کرد و برای یک هفتهی بعد اینترنت بینالملل را تا طعم طرح اینترنت ملی را بچشیم. تا بدون مزاحم به آرامسازی! اوضاع بپردازد. نبود اینترنت بینالمللی به معنی عدم دسترسی مردم به پیامرسانها، ایمیل و موتور جستجوی گوگل بود. هنوز هم البته اینترنت موبایل در برخی شهرها قطع است. در چنین فضای خفقانآور و هولناک، خواندن کتابی دربارهی قدرت مردم بیقدرت در یک نظام توتالیتر تنها چیزیست که میشود و باید خواند. امیدوارم عصبانیتم آنچنان تاثیری در نظرم دربارهی کتاب نداشته باشد.
پس از خوانش: ایدهی اصلی کتاب یک چیز است: تلاش برای زیستن در دایرهی حقیقت در مقابل سیستمی که بر پایهی دروغ استوار است. هاول معتقد است که این سیستم تا زمانی دوام خواهد آورد که مردم حاضر باشند زیر سقف دروغ زندگی بکنند. این تلاش برای زندگی واقعی الزاما به معنی فعالیت سیاسی سنتی نیست بلکه هرگونه تلاش کوچک افراد در جایگاههای مختلف خود برای داشتن سهمی در شکلگیری حیات مستقل جامعه در مقابل تعریفی که سیستم توتالیتر از زندگی دارد را شامل میشود. هاول معتقد است که مهمترین رانشهای سیاسی کشورهای بلوک شرق انگیزههایی غیرسیاسی داشته است. این رانشها نه توسط احزاب سیاسی سنتی بلکه توسط مردمی صورت گرفته که تحت لوای یک ایدهی مشترک و با اعتماد متقابل دور هم جمع شدهاند و یک نمونهی موفق از اینگونه سازمانهای مردم نهاد را جنبشهای محیطزیستی میداند؛ اجتماعهای کوچکی که هزاران درد مشترک آنها را به هم پیوند داده نه یک سیستم تشکیلاتی و حزبی کلاسیک. این همان نقطه ضعف سیستم است و به همین دلیل تمام تلاش خود را با زدن انواع برچسبها برای جلوگیری از شکلگیری چنین تشکلهایی انجام میدهد. در حین خواندن کتاب ناگزیر از مقایسه بودم. اینکه مدارس طبیعت صرفا به جهت ارایهی قرائتی متفاوت از آموزش و پرورش تعطیل میشود، حکومت از تمام روشهای موجود و حتی کثیف برای برهمزدن کمپینهای اینترنتی استفاده میکند، درآوردن روسری در خیابان انقلاب توسط یک دختر شجاع تبدیل به یک بحران برای سیستم میشود و هزار مثال دیگر از ترس حکومت از تلاشهای مردم بیقدرت برای زیستن در دایرهی حقیقت است. اینگونه است که کماکان میتوانم امیدوار باشم که اگر��ه راه دشوار است و منزل دور و مقصد ناپدید، حداقل در مسیر درستی هستیم. مسیر دشوار خود بودن در دنیایی که تمام تلاش خود را جهت یکسانسازی انسانها و یا گذاشتن آنها در چارچوبهای از پیش تعریفشده میکند. با قول هاول: جوامعی که به شکل پیچیدهای دستاندرکار انباشت سرمایه از طریق دخل و تصرف و توسعهی پنهان هستند؛ جوامعی که دیکتاتوری مصرف، تولید، تبلیغ، تجارت، فرهنگ مصرفی و سیل اطلاعات در آنها بیداد میکند، آن هم اطلاعاتی که همیشه دستخوش تحلیل و تفسیر دیگران هستند. جامعهی دچار بحران تکنولوژیک در کلیتش، بحرانی که هایدگر آن را ناتوانی انسان از مواجهه با قدرت تکنولوژی در سرتاسر این کرهی خاکی وصف ��یکند. جامعهای که دیگر نه ایدهای برای برونرفت از این وضع دارد نه ایمانی.